• وبلاگ : نشريه حضور
  • يادداشت : غفلت مرا بيچاره کرد ....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ...باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه،
    يادم آمد کربلا را،دشت پر شور بلا را،
    گردش يک ظهر غمگين،گرم و خونين،
    لرزش طفلان نالان،زير تيغ و نيزه ها را،با صداي گريه هاي کودکانه،وندرين صحراي سوزان،ميدود طفلي سه ساله،پرز ناله،دلشکسته،پاي خسته،باز باران،قطره قطره،ميچکد از چوب محمل،آخ باران،کي بباري برتن عطشان ياران،ترکنند از آن گلو را،آخ باران... آخ باران
    پاسخ

    آخ باران .......... :(((((

    سلام///بسيار جالب و آموزنده بود...


    مادر کودکش را شير ميدهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن مي آموزد ... وقتي کمي بزرگتر شد کيف مادر را خالي ميکند تا بسته سيگاري بخرد ... ... بر استخوانهاي لاغر و کم خون مادر راه ميرود تا از دانشگاه فارغ التحصيل شود وقتي براي خودش مردي شد پا روي پا مي اندازد و در يکي از کافه ترياهاي روشنفکران کنفرانس مطبوعاتي ترتيب ميدهد و ميگويد: عقل زن کامل نيست....
    منتظر حضورتان هستم شايد درد دل هايمان يکي باشد.

    يا حق.


    پاسخ

    سلام ........ حتماً خدمتتون ميرسيم .........

    سلام

    خيلي جالب بود ....

    اين آدما خيلي کمند...خدا بهشون برکت بده و به ما هم توفيق بندگي بنده

    التماس دعا

    پاسخ

    سلام ....... ان شاء الله رزقشون همه رقمه زياد بشه .........
    يا رئوف
    سلام
    خوشبحال اون انسان....
    التماس دعا
    پاسخ

    سلام ...... ممممنون از حضورتون ...... کاش من هم يکم اونطوري بشم