زمانی که صدام خیلی از شهرها را موشکباران می کرد و مردم بی دفاع در شهرهای مرزی وقتی کیلومترها دورتر در خانه هایشان شب و روز امنیت جانی نداشتند ، حسن به عنوان یکی از فرماندهان جنگ های نا منظم ارتش ، نامه ای سر بسته به صدام حسین نوشت که بعدها باعث شگفتی فرماندهان رده بالای ارتش شد و سلاح لازم را برای نبرد سخت او که در پی این نامه اتفاق افتاد در اختیارش قرار دادند . مضمون کلی نامه چنین بود:
اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و خود را بهترین نظریه پرداز جنگی می داند ، پس به راحتی می تواند به زبان نظامی تکلم کند. شما می توانید با تمام قوا و برنامه ریزی و طراحی نقشه ی دقیق جنگی در دشت عباس با من و دوستان چریک رزم آورم ملاقات کنید و با هر شیوه ای که می پسندید به نبرد بپردازید. این موضع یک فرمانده قوی ارتش و یک مرد جنگ آور است . نه اینکه شما با بمب افکن های اهدایی آمریکا و شوروی محله های مسکونی و بی دفاع شهرهای ما را مورد بمباران قرار بدهید و مردم مظلوم و بی دفاع را در خواب و بیداری در منازل یا سرکارشان به خاک و خون بکشید.
در جواب نامه حسن ، صدام ، ژنرال عبدالحمید ، یکی از زبده ترین و بهترین فرماندهانش را - که عده ای عقیده داشتند ، صدام عبدالحمید را در طراحی نقشه های نظامی همپای خودش میداند به دشت عباس فرستاد.
او می خواست برای این سرهنگ خبره یک جنگ تخصصی را به نمایش بگذارد.
سال ها قبل حسن و عبد الحمید و گروهش را درمسابقه کوه نوردی ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند دیده بود. آن زمان در اسکاتلند حسن وافرادش رتبه اول مسابقه را به دست آوردند و از حسن به عنوان افسر برگزیده به طور ویژه قدردانی شد و عراقی ها مقام هقتم را کسب کردند.
شاید تصور شکست این ژنرال خبره ارتش عراق هم برای صدام و طراحان نقشه های جنگی عراق سخت بود ، چه رسد به ....
ژنرال قادر عبدالحمید و کل لشگرش بعد از نبردی سخت و طولانی در دشت عباس ، شکست سختی از حسن و یارانش خوردند. ژنرال به اسارت چریک های تحت امر حسن درآمد که با احترام و تشریفات خاص نظامی او را به پشت جبهه ، اردوگاه اسرای جنگی انتقال دادند.
به نقل از کتاب شاهین کوهستان (زندگی نامه شهید حسن آبشناسان)
حساب سپردهی کوتاه مدت موسسه اعتباری مزرعه آخرت
فقط تا آخر عمر فرصت دارید! با افزایش حساب عمل صالح از پاداشهای بیشمار ما بهرهمند شوید. جهت افزایش حساب به شعب خیرو دستورات دین مراجعه کنید تا فرصت باقی است بشتابید!
لازم نیست شما کاری انجام دهید!
لازم نیست شما کاری انجام دهید فقط کافی است چندتا کار مثل دروغ، غیبت، تهمت و ... را 1575;نجام ندهید تا از خدمات متنوع و نامحدود ما بهرهمند شوید برای دریافت لیست کارهای حرام به کتابهای واجبات و محرمات و توضیح المسائل مراجعه نمایید.
سود باورنکردنی
سود 700 برابر برای صدقات ناچیز شما شماره تماس: نیازمندان درنزدیکیتان
کتابهای آمادگی آزمون شب اول قبر
درس و نکته و چندین سال، سوال نکیر و منکر شب اول قبر را بدون استرس بگذرانید! شماره تماس: کتاب منازل الاخرة نوشته استاد شیخ عباس قمی
جوائز باورنکردنی
کافیست با سیستم نماز، یک پیامک به خالق هستی بزنید تا نام شما در لیست مؤمنین ثبت شده و از مزایای بیشمار آن بهرهمند گردید
بهترین خریدار
ما بخشی از دارایهای شما را گرفته و درعوض پاداش نامحدود میدهیم. شماره تماس: آیه 155 سوره بقره
درمان انواع بیماریها
درمان انواع بیماری ها بویژه روحی و قلبی، استرس، بی خوابی و ... شماره تماس: قرآن کریم
برآورده شدن تمام آرزوهایتان
ما شما را وارد جایی میکنیم که به تمام آروزهایتان خواهید رسید فقط کافی است آگهی های فوق را باور کنید! البته میتوانید باور نکنید در این صورت عواقب آن که یکیش پشیمانی ابدی است به عهدهی خودتان است!
اعتراف دختر همسایه تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری میشستم جلوی تلویزیون مخصوصاً از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!!
اعتراف یکی از دوستان: مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد!!
اعترافِ عموم: روز تولد 19سالگیم خودم یادم نبود، اومدم خونه دیدم در قفله چراغ ها هم خاموشه، یه باد گنده ای ول دادم وسط خونه که انقد صداش بلند بود خودم جا خوردم، بعد چراغ ها رو که روشن کردم دیدم دوستام وسط سالن با کلاه بوقی و برف شادی افتادن کف سالن هی میخندن بعد یکسری هم سرخ شدن میگن تولد تولدِت مبارک... کیکم از دست یکی از دوستام افتاد وسط سالن، خلاصه شب به یاد ماندنی شد...
اعتراف میکنم بچه که بودم شبا پیش خواهرم میخوابیدم وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو میکردم تو دماغم!!
احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!!
تو عروسی نشسته بودم یه بچه 3 ، 4 ساله اومد یک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز، چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش، این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!! می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت آقا این بچس سگ نیست! طرف بابای بچه بود!!
اعتراف میکنم بچه که بودم با دختر و پسر خاله هام لباس کهنه میپوشیدیم میرفتیم گدایی با درآمدش بستنی میگرفتیم که همسایمون مارو لو داد و کتک خوردیم!!
اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت !!
دیشب در محله های بالای شهر قراری داشتم و در راه بودم که اذان مغرب را گفتند؛ من هم اولین مسجدی را که دیدم واردش شدم. مسجد...(اسمش را فراموش کردم ببینم!)
کمیت و کیفیت جمعیتش چنگی به دل نمی زد و اصلاً مثل محله خودمان نبود که پر باشد ازنوجوان هایی که برای گفتن تکبیر به جان هم می افتند و همچنین پر باشد از جوان های باعشقی که هرشب کل فضای مسجد را اشغال می کنند و با پر کردن آن،دست نمازگزاران غریبه و رهگذری را که دیر رسیده اند در حنا می گذارند. البته مسجد ما، مسجد کوچکی نیست و با برخورداری از دو طبقه ، کل(kal!) مساجد محل را خوابانده است!!!!!
چیزی که در این مسجد خیلی جالب بود، پذیرایی بی نظیرش بمناسبت ولادت حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود.
کمی دیر رسیده بودم و نماز جماعت تمام شده بود؛ خودم در انتهای مسجد و به امامت خودم درحال خواندن نماز بودم.خادم مسجد مشغول تعارف کردن چایی به نمازگزاران بود و کنار دست من هم یک استکان چایی گذاشت و رفت؛اما پذیرایی هنوز تمام نشده بود! در اینجا بود که مداح مسجد هم پشت بلندگو نشست و دعای کمیل را شروع کرد.
چند دقیقه بعد و درحالی که مشغول خواندن نماز عشا بودم،خادم مسجد آمد و ظرف دیگری کنارم گذاشت که همانجا نزدیک بود از خنده، نمازم باطل شود و...یک ظرف پشمک!
نمازم که تمام شد نگاهی به پیرمردهای دور و بر انداختم و دیدم که همه باسر و دست داخل ظرف پشمک اند و با ولع مشغول خوردن آن.من هم دست به کار شدم و با دستی پشمک در دهانم می گذاشتم و دست دیگر را به سوی آسمان بلند کرده بودم و ناله(!) می زدم: ظلمت نفسی!!!
وقتی بیرون می آمدم نگاهی به فرش لاکی مسجد انداختم که رشته های پنبه ایه پشمک،رو سفیدش کرده بودند!همانجا بود که یاد خادم با اخلاق مسجد خودمان افتادم که اگر این اتفاق در مسجد ما افتاده بود،حتما با چوب دنبال بانی پشمک می دوید و دو سه تا چارواداری بارش می کرد که آخر این هم نذر بود که کردی؟!!
می توان پای گذاشت، جای پای شهدا
زندگیشان این است
که به همراه قلم ، می دود روی خیال آبادم
ازدواجی ست به سبک شهدا
انتخابی زیبا ، می شود آغازش
بعد مهر است و خرید است و جهاز
که به تلفیق مرام شهدا
می شود سبزترین فصل شروع
دارم امید که این خاطره ها ره نمایند من خاک نشین را
به قدمگاه شهیدان و الهی شدگان
اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!
همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم، تنم می لرزید.
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛
چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید:" وجعل بینکم موده و رحمه" روم/21
شهید محمد ابراهیم همت
نیمه پنهان ماه2
شجره ملعونه
شهید علیرضا مرادی شهادتت مبارک
بیانیه محکومیت اعدام شیخ مجاهد شهید نمر باقر النمر
محرمان محرم (روضه)
محرمان محرم (اشک)
محرمان محرم (سفیر غریب)
به مناسبت فاجعه ی خونین منا
حلیم بودیم برای حلیم خوردن
\گمنام چو مادر\
ماتریس متقارن ادبی
کاش نمازهایم نماز شود!!!
مدل کسب و کار الاغ مرده
اصلاحات انگلیسی
دربست بهارستان ...
[همه عناوین(492)]