سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : شنبه 90/11/15

کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است .....
 




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 90/6/16

در حالت نمازم و افکار من پریش
در فکر قسط وام عقب مانده ،قبض و فیش
تکبیر چون که گفتم و بستم نماز را
وقت سحر که وضع هوا بود گرگ و میش
آمد به یاد بنده سخن های همسرم:
این که مرا دوهفته و اندی ببر به کیش
چون در رکوع رفتم و دولا شدم یواش
رفتم به فکر اینکه زمن برده اند دیش
دیشی که هست بر سر هر بام خانه ای
باشد قاچاق مثل کریستال یا حشیش
در سجده یادم آمد از آن لعبتی که دوش
در پارک دیدمش خوش و خندان پر از قمیش
آمد به یادم از خم ابروش در نماز
شد حالتم چو حافظ و محراب درخروش!
از شدت خروش به هم ریخت قافیه
گویا زدند مغز مرا با کلنگ خیش
برخاستم برای رکعت دوم بلا درنگ
آمد به یادم اینکه شده نانمان فینیش
از دست این شکمبه ی خود گشته ام اسیر
چون می خورم سه وعده غذا قد گاومیش
بستم قنوت تا که بخوانم خدای را
رفتم به فکر زخم زبانهای قوم وخویش
از طعنه های عمه و از مکر زن داداش
از با جناق بی رگ و چسبنده چون سریش
او که تمام عمر نخوانده نماز خود
اما نهاده بهر تظاهر سه قبضه ریش
یا آن فلان کسک که به قانون و هرچه هست
با کاراحمقانه ی خود کرده است جیش
در حالت تشهد و حمد و ثنای حق
رفتم به فکر موجر و تعویق پول پیش
گفتم به خود که می شود آیا بیاورم
در نرد زندگانی و در عشق جفت شیش؟
القصه شد تمام نمازی که طی آن
بودم به فکر دیش و قمیش و سریش و کیش




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/6/3
بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
 سفره پر از بوی نان  گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
 فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
 جمع بودن بود وتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن



ارسال توسط نشریه حضور

از دل و دیده، گرامی‌تر هم آیا هست؟

دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!

بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!

دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی

دست هامان، نرسیدست به هم!!!




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 90/3/11

من یار مهربانم، اما کمی گرانم
چون جنس باد کرده در دست ناشرانم

درکل به قول ایشان کم سود و پر زیانم
من گرچه اهل ایران این ملک شاعرانم

زیر هزار نسخه باشد شمارگانم
مانند حال زائو در وقت زایمانم

یا لنگ فیلم و زینکم یا گیر این و آنم
گیرم اگر مجوز من یار پند دانم

از این ممیزی ها سرویس شد دهانم!
اغراق اگر نباشد صفر است راندمانم

یک روز رفتم ارشاد با این قد کمانم
 گفتم بده مجوز ای راحت روانم

گفتا تو را برادر یک سال می دوانم
در تو عقایدم را با زور می چپانم

گفتم نمی توانی گفتا که می توانم
گفتم کنم شکایت گفتا که {...}!

از حرفهای او سوخت تا مغز استخوانم
من یک کتاب خوبم عشق است ترجمانم

نه  عامل خلافم نی در پی مکانم!
محبوب اهل فکرم منفور طالبانم

فعال در مسیر، آزادی بیانم
خواننده گر کوزت شد من ژان وال ژآنم!

من وارث پاپیروس از مصر باستانم
هم خبره در سیاست هم اقتصاد دانم

بسیار حرف دارم با آنکه بی زبانم
شاگرد فابریکِ جبار باغچه بانم

درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم
 از بسکه شعر گفتم کف کرد این دهانم

حسن ختام بیتی است کآمد نوک زبانم
از خطه بیابان  گفته سعید جانم:
من شاعری جوانم منهای گیسوانم

عباس احمدی



ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   6   7   8   9      >

اسلایدر