سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : دوشنبه 92/2/2
کم توقع بود.
اگرچیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد.
نوروز آن سال که آمده بود پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید.
روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید ، تا خانواده شال و کلاه کردن علی غیبش زد.
نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد.
به جای کفش دمپایی پاش بود.
گفتم مادر ، کفشات کو؟
گفت:((بچه سرایدار مدرسه مون کفش نداشت ، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود من رفتم کفشامو دادم بهش.))
اون موقع علی 12 سال بیشتر نداشت.
گفته های مادر شهید علی چیت سازان
شادی روحش صلوات



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 92/1/19

نهم آبان 1359 و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث عراق تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین دلیل، این شهر را محاصره و از سمت کوی ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد.


این بخش از شهر، دور از مرکز آبادان بود و با توجه به درگیریهای فراوان، نیروهای زیادی در آنجا نبود تا آن که شهید دریاقلی سورانی ـ که یک اوراقچی ذوالفقاری بود ـ متوجه شد و با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که رکاب می ‌زد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت ‌کرد.

مردم نیز با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه‌ها بیرون آمدند و با هر چه در دست داشتند، از چوب و چاقو و بیل و کلنگ به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.

در همین هنگام، دریاقلی که دوچرخه‌اش پنچر ‌شد، دید که دیگر قادر به حرکت نیست، بنابراین پیاده شده و با دویدن، خود را به سپاه آبادان رساند و موضوع را به فرماندهی سپاه گفت و نیروهای سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کرده و از سقوط آبادان جلوگیری کردند.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 92/1/8

فرمانده بی سرِ لشگر 25 در آخرین لحظه شهادت پشت بی سیم چه گفت؟

با بی سیم در حال صحبت کردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می کردند که مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت! جالب اینکه آخرین کلمه شهید که پشت بی سیم می گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... هیچگاه یادم نمی رود همین که گفت: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار و ناگهان ترکش خمپاره حنجره مبارکش را پاره کرد و سرشان را از بدن جدا نمود.
شهید توسط بی سیم در حال صحبت کردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می کردند که مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت!، جالب اینجاست که به زبان مادری خود صحبت می کرد و جالب تر اینکه آخرین کلمه شهید که پشت بی سیم می گفت این بود......




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 91/11/17

سر قبر نشسته بودم ...باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن ....

از خواب پریدم.

مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.


بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره...

ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی-سالگی ...

باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 91/3/11

داشتیم تو جبهه مصاحبه می گرفتیم، کنارم ایستاده بود که یکهو خمپاره آمدنگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربین را برداشتم، خودش را سوژه کردم. بهش گفتم تو این لحظات اگه حرفی، صحبتی داری بگو... در حالی که مثل همیشه لبخند روی لبش بود، گفت:

من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم! اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشن پوستشو، اون کاغذ روشو نکنید!!
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟! مسخره بازی در نیار قراره از تلویزیون پخش بشه ها! یه جمله بهتر بگو!
با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی، آخه نمی دونی که تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!




ارسال توسط نشریه حضور
<      1   2   3   4   5   >>   >

اسلایدر