سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : پنج شنبه 90/6/3

سالم جبار حسون و برادرش سامی، از عشایر عراق بودند. آن ها از ما، پول می گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان می کردند.
چند وقتی بود که سالم را نمی دیدم.
از برادرش پرسیدم: سالم کجاست؟
به عربی گفت:" سالم، موسالم؛ سالم مریض است."
گفتم:" بگو بیاید منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید، دیدم سالم ، از بلم پیاده شد و روی خاک افتاد.
گفت:" دارم می میرم."
به شدت درد می کشید. فقط یک راه داشتم. او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به سمت ایران آمدیم. به او گفتم، خودش را معرفی نکند.
دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود.
دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد ، التماس می کرد و می گفت:" من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می شوم."
فکر کردیم شاید دکتر اشتباه تشخیص داده است؛ بنابراین او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. چند ساعت منتظر ماندیم؛ اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید.
 همان دکتر دغاغله بود!
گفتم:" دکتر، ما فکر کردیم، شما اشتباه تشخیص داده اید، برای همین، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست."
دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من برای انجام کارهایم به شلمچه رفتم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کرده ایم.
من بودم و یک پاسدار عرب زبان اهوازی، به نام عدنان.
پس از دو روز از شلمچه برگشتیم اهواز.
وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می رود.
گفتم:" سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم."
به گریه افتاد و گفت:" وقتی دکتر مرا عمل کرد آقایی بالای سرم آمد و گفت بلند شو و برو توی بخش بخواب.
ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید.
عده ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه شان را می شناسم. به من گفتند ، اینجا اصلا احساس غریبی نکن. چون تو ، ما را از غربت بیرون آوردی ، ما هم تو را تنها نمی گذاریم. آنها تا همین چند لحظه پیش ، کنار من بودند!"
... پس از آن روز ، سالم به کلی تغییر کرد.
او به ما می گفت:" تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد ، کمکتان می کنم."
او خالصانه و با دقت کار می کرد.
بعثی ها برای آنکه او با ما همکاری نکند ، دخترش را کشتند؛ اما همیشه می گفت:"فدای سر شهدا!"




ارسال توسط نشریه حضور

اسلایدر