سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصف شب بود. پاسدار آهسته و آروم اومدند دم در سالن ایستادند.
همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم.


اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن.
می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم.
طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ اما از کفش اثری نبود.


کمی گشتند و رفتند کنار هم.
در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالای سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا.


نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.


دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد:" آهای دزد! آهای! کفشامو کجا می بری؟! بچه ها! کفشامو بردند!".


پاسدار گفت:" هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم"؛
اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست.
پاسدارا دیدند کار خیطه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دم دره.


گیر کردند به طناب و ریختند رو هم.
بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.




ارسال توسط نشریه حضور

اسلایدر