سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : شنبه 92/6/23

 مستند عمو حسن شرح ساده ایی بر زندگی پدر شهید ابراهیم رضایی که خادم باصفای مسجد هم هست و روایتی از مادر این شهید که غم فرزندش هنوز برایش تازه است. 

باتوجه به نا مفهوم بودن بخشی از صدا بهتر است از زیرنویس استفاده نمایید

.:دانلود با کیفیت متوسط:.     36مگ

.:دانلود با کیفیت خوب:.         66مگ

.:دانلود با کیفیت عالی:.       117مگ    (جدید)

.:دانلود زیرنویس فارسی و انگلیسی:. (جدید)

 

.:مشاهده در روشنگری:.

.:مشاهده در آپارات:.

.:باز نشر در سایت آوینی:.

.:باز نشر شده در سایت عمار نامه:.

 .:مشاهد در یوتیوب:.

 

پدر شهید آنقدر در محله به خوبی مشهور است که همه او را عموحسن صدا می کنند.

آقای میرزایی تصویر بردار ما بودند، ایشان تا آن وقت عموحسن را ندیده بود و اصلاً بچه آن محل هم نبود وقتی می خواست با او صحبت کند به او می گفت، عمو حسن!

وقتی می نشینی پای حرفشان حس می کنی در مقابل کوه ایستادی

پدری که  هنوز می گوید پشیمان نیست که فرزند 19 ساله اش کشته شد و مادری که حس مادریش از اشک های جاری پر مهرش نمایان است

اما به فرزندش که غیرت داشته و نگذاشته ناکسان به آب و خاک این کشور کوچکترین دست دارزی کنند افتخار می کند

مادر روز و زمان شهادت فرزندش را دقیق به یاد دارد

وقتی از توقعش از جوان های امروزی می پرسی پاسخ ساده و کوتاهش حس تکلیفی روی دوشان می گذارد که تا بحال حس نکردیم.

وقتی از سختی ها می گویم با لبخند روی لبشان جواب ما را می دهند، انگار حالشان مثل ما نیست که با قدری سختی کم بیاورند.

از مسجد می گوید از سختی ساختش و از اینکه فرزندش به او گفته خادم مسجد بمان و او سی سال است به حرف پسرش مانده و هنوز خادم مسجد و عمو حسن یک محله است...

اینکه وقتی در محله پرس و جو می کنی دیگر کسی شهید ابراهیم رضایی را یادش نیست، خیلی ها فقط اسم او را شنیده اند ، اما همه عمو حسن را می شناسند

وقتی مزاحمشان شده بودیم که ضبط بگیریم آنقدر تشکر کردند که خدا می داند...

مادر شهید هنوز هم داغ ابراهیم برایش تازه بود، صحبت از ابراهیم که می شد اشک از چشمانش سرازیر می شد،

وقتی هم که می خواست ما را دعا کند هی می گفت ابراهیم ام شفاعت تان را بکند

اولین اکران شب میلاد امام حسن علیه السلام تو مسجد محل بود،

فرستادیم به بهانه جشنواره یکی یا دو جای دیگر هم اکران شود،

الآن هم از طریق فضای مجازی در دسترس شماست

ببینید یک پیرمرد 80 ساله چه قدر سر زنده و با نشاط است و در تمام وجودش مهر پسرش نمایان است




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 92/6/14

بسم الله الرحمن الرحیم

سال 78 با ایشان آشنا شدم. دانشجو بودم ، رفته بودم همایش کانون های فرهنگی و هنری دانشجویی .
همایش از این قرار بود که دختر و پسرهای دانشجوی شرکت کننده را دریک اردوگاه جنگلی بزرگ چند روزی رها کردند . آهنگ بود, رقص بود, خوش وبش بود, درخت بود وتاریکی هم بود بگذریم از  این برنامه های فرهنگی دولت آن زمان
دلم از این فضا گرفته بود که چشمم افتاد به یک روحانی مودب وخوش برخورد و البته خوش قیافه , فرق خوش قیافه و نورانی را نمی دانستم هنوز هم خوب نمی دانم .رفتم سراغش تا از روحانیت اش بهره ای ببرم و از کدورتم کمی بکاهم. اسمش محمد جواد اکبرین بود.
 
 آشنا که شدیم دیدم حرفهایش به عنوان یک روحانی عجیب و غریب است. کم کم بحثمان داغ شد. به من می گفت جالب است, با اینکه شما دانشجویی و من حوزوی شما موضع حوزوی ها را داری و من موضع دانشجویان را
تازه فهمیدم چرا او را به عنوان روحانی این جمع و این محفل پر شور ونشاط انتخاب کرده اند
وقتی داشتیم اردوگاه را ترک می کردیم شنیدم چند دانشجو درباره دستاوردهای این همایش صحبت می کردند و خاطراتشان را می گفتند یکی از آنها می گفت برای دستاورد این همایش باید یک  زایشگاه و یک کودکستان هم بسازند.....هارتباطم با اکبرین ادامه داشت چند بار به  او تلفن زدم .مدتی هم پیگیر این بودم تا سوال هایی که در ذهنم درست  کرده بود را جواب دهم و بلاخره جوابشان را پیدا کردم

عدها فهمیدم او سابقا در بابل درس می خوانده و هم مدرسه ای هایش از مناجاته ای زیبای او تعریف می کردند. مداح قابلی بود. بعد از آمدن به قم هم  دعا ندبه هایش پر طرفدار بوده وبسیار دلنشین .دوستانش از  دعای ندبه های او در مدرسه معصومیه خاطراتی زیادی به یاد دارند

 او یک متدین متعصب بود و در این عقاید وکارهای گاهی تندش از هیچ ملامتی نمی ترسید بگذریم که این  نترسی او ناشی از ایمان قویش بود یا ازروحیه افراطی گری او. آنگونه که دوستانش میگویند همواره نوعی افراط در رفتارهای او دیده میشده است
سال 76 که سال  حساسی بود. در انتخابات خاتمی با رای بالا انتخاب شد اکبرین هم از طرفداران و مبلغان او شده بود افراط های او داشت به شکلی دیگر نمایان می شد و همین امر به مذاق برخی خوش نیامده و  او را طرد کرده بودند این برخوردها بر روندی که محمد جواد درپیش گرفته بود  بی تاثیر نبود. سیری که دامنه آن به اندازه فاصله دعای ندبه تا صدای آمریکا بود
بعد ها که طلبه شدم در اولین سال حضورم در قم با منزلش تماس گرفتم خانمش گوشی را برداشت و گفت که محمد جواد زندانی شده پرسیدم چرا گفت بخاطر مطالبی که در روزنامه نوشته
سیر تغییرات محمد جواد ادامه داشت. بعدها فهمیدم که در کنار این اتفاقات، اعتقاداتش خیلی تغییر کرده بود بعضی دوستانش می گویند بعد از این دوره بود که دیگر به ولایت فقیه نه تنها اعتقادی نداشت بلکه به شدت می تازید
 
یازده سال از عمر طلبگی ام می گذشت  ایام محرم بود  و به عنوان روحانی مبلغ به یک خوابگاه دانشجویی رفته بودم . مراسم  عزادادری وهیات داشتیم .هرشب به اتاق دانشجوها هم سر می زدم و گاهی مشاوره و بحثی علمی یا سیاسی  پیش می آمد
یک شب هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد بد جوری به هم ریخته بودم، اتفاقی افتاده بود که  خیلی شوکه ام کرده بود. جریان از این قرار بود که بعد از مراسم هیات به اتاقم رفتم ایمیل هایی برایم رسیده بود . در یکی از این ایمیل ها لیست افرادی که در یک کنفرانس در ضدیت با جمهوری اسلامی  شرکت داشتند آورده شده بود از روی کنجکاوی نگاهی به اسم ها انداختم و میخکوب شدم. بله اشتباه نمی کردم اسم محمد جواد اکبرین هم در میان آنها بود.  اسمش را  در اینترنت جستجو کردم عکسهایی دیدم که برق از سرم پرید، همان اکبرین بود  با همان لبخند ولی دیگر عمامه نداشت و به جای آن موهایش را دم اسبی بسته بود و دست بر گردن ابی  خواننده آن ور آبی انداخته بود
باورش برایم سخت بود  گیج شده بودم .حالا دیگر اکبرین کارشناس مذهبی بود در شبکه بی بی سی و نمی دانم چه چیزی  را می خواست به عنوان اسلام به مخاطبان این شبکه معرفی کند
اکبرین کجا و بی بی سی کجا!ه
 حوزه علمیه قم کجا و صدای آمریکا و کجا!
درس مراجع تقلید کجا و ابی خواننده لوس آنجلسی کجا!ه

 و این وجود کش دار اکبرین در طول عمری کوتاه بود که اکنون این همه را به هم پیوند زده بود


رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً  إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

 پروردگارا! دلهایمان را، بعد از آنکه ما را هدایت کردی، (از راه حق) منحرف مگردان!

و از سوی خود، رحمتی بر ما ببخش، زیرا تو بخشنده ای






ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 92/6/7
ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 92/5/31

پسرعمه ام احسان از کوچیکی که پدر ومادرشو واز دست داد با ما زندگی میکنه الان 26 سالشه خیلی امروزیه اونقدر که اون به سر و وضعش میرسه من که یه دخترم نمیرسم زمانی که می خواد بره بیرون چهار پنج ساعت فقط دورو بر درست کردنموهاشه کارای دیگه ش بماند از خیابون که بر میگرده هزار تا خاطره واسه تعریف داره همیشه هم اول حرفش با این جمله شروع میشه عمه نبودی ببینی،بعد با حسرت میگه : خدا واقعا خوش سلیقه س.

چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اونا رو تماشا کنم چقدر کیف کردم ، اگه ببنی موها مش کرده، ابروا تیغ زده ،لبا قلوه ای ، مانتو تنگ ،شلوارا،بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک ،وای عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بود.

ولی با این وجود هفته پیش اومد خواستگاری من،منی که چادریم و با حجاب و بر خلاف نظر من بابام منو براش عقد کرد هرچی گفتم بابا من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم فایده ای نداشت گفت بچه سالم نعمته مفت ازدست نمیدم منم کوتاه اومدم راستش از احسان خیلی هم خوشم میومد ولی میدونستم زیاد سلیقه ش با من جور نیست نه اینکه من از این جور گشتن بدم بیاد نه راستش نمیتونستم عکس العمل مامان و بابامو پیش بینی کنم واسه همین هیچ وقت تلاش نمی کردم متفاوت باشم ولی روز دوم نامزدیمون گفتم حالا که عقد کردیم حداقل بذار این احسان بیچاره که فکر میکردم تو رو در بایستی منو خواستگاری کرده تا ابد چوب رو دربایستی کردنشو نخوره و یه کم براش متنوع باشم برا همین اومدم یه سر رفتم آرایشگاه و خودم و مثل اونایی که ازشون تعریف میکرد در آوردم

بعد از اونجا زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم اونم از خدا خواسته اومد ولی 2 دقیقه تمام وایساده بود و بر و بر منو نگاه میکرد، اصلا نمی شناخت ،سلام کردم ولی بدون جواب داشت تو کوچه بالا و پایین میرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه با لحنی گرفته گفت الهام : زن دایی ازت خواست اینکار رو کنی گفتم نه گفت پس چرا ؟

تو حرفش پریدم و با ذوق گفتم فقط به خاطر تو مگه همیشه این مدلی دوست نداشتی مگه هر روز نمیری خیابون تا اونا رو تماشا کنی مگه نمی گفتی احسنت به خدا با اون سلیقه دختر آفریدنش خوب ببین الان من این شکلیم خدا رو شکر کن دیگه ،ازم تعریف کن.

زود باش

ولی اون در حالی که سعی می کرد اخلاقش تند نشه گفت یه خواهش کنم انجام میدی گفتم: پرسیدن نداره معلومه گفت یه کاری کن الان از این ریخت و قیافه در یای بعد بیا بریم صحبت کنیم چشمام پر اشک شد بی جواب برگشتم تو آرایشگاه و جلوی اون همه آدم با شرمندگی صورتم و شستم و با یه صورت معمولی با چادر بیرون اومدم احسان سرش پایین بود منو که دید یه لبخند کمرنگی زد و ازم خواست باهاش برم ، رفتیم پاساژ فکر کردم میخواد برام خرید کنه تا از دلم در بیاره ، کنار هر مغازه ای که می ایستادم احسان می پرسید می خوای بریم تو چیزی بخری گفتم نه فقط می خوام نگاه کنم شاید فکر میکردم با نگاه کردن به اون جنسها غرور خرد شده ام ترمیم میشه تا این که رسیدیم به کفش فروشی

مجبورم کرد بریم تو تا یکی رو انتخاب کنم اما قبول نمیکردم انگار از دلم رفته بود تمام محبتهاش تمام مهربونیاش برام بی معنی بود حوصله شو نداشتم اصلاً به زور باهاش هم قدم میشدم خودش هم فهمیده بود ولی به روش نمی آورد

خیره شده بودم به یه کفش که پاشنه ش 20 سانت بود و خیلی خوشگل و تو دل برو،

داشتم با خود فکر میکردم عمراً اگه من بتونم اونو بپوشم نگاه منو که به اون کفش دید گفت اینو میخوای گفتم نه قسمم داد گفتم نه به خدا گفت ولی تو داشتی بهش نگاه میکردی گفتم آره خیلی خوشکله ولی به من نمیاد نمیتونم تو خیابون باهاش راه برم مدرسه هم نمیشه باهاش رفت گفت ولی خیلی خوشگله

عصبی شدم گفتم آره ولی از پشت شیشه هر چیزی خوشگله که من نباید بخرم به درد من نمی خوره، فکر کردم الانه که عصبانی بشه و تنهام بذاره بره ولی خیلی آروم پرسید:پس چه جور کفشی می خوای؟

دیدم نمیشه از زیرش در رفت و از رو دلسوزی در حالی که سعی میکردم لحنم کمی آرومتر باشه گفتم: یه کفش راحت و شیک که بتونم باهاش همه جا برم فقط برا یه جای خاص نباشه مثلاً مهمونی که مخصوص یه شب خاص باشه یا یه جای مخصوص پاموهم نزنه

خندید و خنده اش بهم برخورد با اخم گفتم حرف خنده داری زدم ؟ گفت: نه ولی ...

منم همینطور گفتم چی؟ تو هم کفش میخواهی گفت نه یه دقیقه صبر کن اول کفشو بخریم بعد صحبت می کنیم

بعد از چند تا انتخاب یه کفش اسپورت و راحت انتخاب کردم و خریدم در حالی که از مغازه بیرون میومدیم گفتم خوب؟

نگاهی بهم کرد و گفت: منم چنین زنی میخوام یه زن اسپورت می خوام دختری که من می خوام همین طوری باشه، یعنی بتونم با هاش بدون نگرانی همه جا برم ، نمی خوام فقط مخصوص یه جا باشه، یا خیابون یا خونه یا مجلسای آنچنانی ، میخوام پامو نزنه اندازه م باشه میخوام برا تمام عمرم نه برا یکی دو روز

گفتم منظور ؟!!!!!

گفت تیپو آرایش صبحت مخصوص دختر خیابونیا بود.

تو راست میگی من میام خیابون تا اونا رو تماشا کنم ولی از هیچ کدوم نخواستم تا آخر عمر باهام باشن اون کفش پاشنه بلنده خوشگل بود درست مثل دختر خیابونیا با اون آرایششاشون ولی تو اونو نخریدی به جاش یه کفش معقول تر رو انتخاب کردی و خریدی مثل من که ترو انتخاب کردم یه دختر پاک و نجیب که دلش پی هیچ کس نیست

اون مدل دخترا پای منو میزنن خوشگلن ولی برا تماشا نه برا زندگی کردن تو قراره مادر نسل آینده فامیل من باشی قراره میراثی براشون بذاری که یه تاریخ رو بسازه نمیخوام فردا پسرم یا دخترم به خاطر داشتن چنین مادری شرمنده باشه

میخوام وقتی یاد تو تو ذهنشون میشینه بگن مادرمون اسوه تقوا بود و عفاف نه مانکن مد واسه تماشا ، نه اسباب و آلت سرگرمی و خوشگذرونی این و اون،

تا وقتی تو چادر سرت باشه من با تو هر جایی میتونم برم درست مثل یه کفش اسپورت میتونم رو حجابت حساب کنم و مطمئن باشم با وجود چادریه اسلحه همراهته، اسلحه حجاب، اسلحه ای که با وجودش از تیر رس نگاه های هرزه و زهر آلود در امانی ،

با حجاب نگرانی از بابت نگاه دیگران و توهین های اطرافیان و یا متلک گفتن خیلی از مزاحم های خیابونی رو ندارم و وقتی تو مزاحم نداشته باشی یعنی نیازی نیست که من بخوام با دعوا کردن و شکایت آرامش خودمو و تو و چند نفر دیگه رو بهم بزنم

اینطوری هر صبح که از خونه بیرون میرم مطمئنم که تا برگشتنم کاری نمیکنی که شرمنده کسی بشم اینطوری راحت میتونم به تو اعتماد کنم چون وجدانت اجازه خیانت و بهت نمیده

از استدلال احسان تعجب کردم چه خوب خواسته شو بهم فهمونده بود بدون دلخوری بدون کدورت یا دعوا

احسان راست می گفت اشتباه از من بود منی که فکر میکردم چون این مدل دخترا خاطره های احسان و شکل دادن براش حائز اهمیت اند درست مثل لطیفه ها و جکهایی که بعضی مواقع تو جمع تعریف می کنیم و می خندیم فقط برای فراموش کردن مشکلات زندگی وگرنه هیچوقت آرزو نکردیم که کاش جای بازیگر لطیفه ها یا جک ها باشیم

چادرمو محکمتر به خودم گرفتم و از احسان عذر خواهی کردم ولی اون فقط خندید گاهی فکر میکنم مشکل دختر و پسر فقط نحوه استدلالشونه خود من همیشه چادر سر کردم از کودکی تا حالا بدون اون که علتشو بدونم بدون اینکه نظر و اعتقاد خاصی نسبت به پذیرش یا عدم پذیرشش داشته باشم

ولی الان....

مشکل ما اینه که علت تعریفو تمجیدا رو نمی فهمیم علت گیر دادنها رو هم،

فکر میکنم اگه همه مردا مثل احسان یه ذره درایت داشتن الان هیچ زن بی چادری تو خیابون نبود چون یقین دارم که هیچ مردی دلش نمی خواد زنش چادرشو از سرش برداره.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : جمعه 92/5/25

تا به حال نام یوم الهدم را شنیده اید ؟ یوم الهدم یعنی روز ویران کردن ...

در هشتم شوال سال 1344 هجری قمری پس از اشغال مکه ، وهابیان به سرکردگی عبدالعزیزبن سعود روی به مدینه آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال نموده ، مأمورین عثمانی را بیرون کردند و به تخریب قبور ائمه بقیع و دیگر قبور هم چنین قبر ابراهیم فرزند پیامبر اکرم – صلی الله علیه و آله و سلم – قبور زنان آن حضرت ، قبر ام البنین مادر حضرت اباالفضل العباس – علیه السلام – و قبر عبدالله پدر پیامبر و اسماعیل فرزند امام صادق – علیه السلام – و بسیاری قبور دیگرپرداختند. ضریح فولادی ائمه بقیع را که در اصفهان ساخته شده بود و روی قبور حضرات معصومین امام مجتبی ، امام سجاد ، امام باقر و امام صادق – علیهم السلام – قرار داشت را از جا در آورده ، بردند . اما این اولین حمله آنان به مدینه نبود . آنان در سال 1221 هجری نیز یک بار دیگر به مدینه هجوم برده ، پس از یک سال و نیم محاصره توانسته بودند آن شهر را تصزف کنند و پس از تصرف اقدام به غارت اشیای گرانبهای حرم پیامبر – صلی الله علیه و آله و سلم – و تخریب و غارت قبرستان بقیع نمودند .

طبق نقل تاریخی آن ها در این حمله چهر صندوق مملو از جواهرات مرصع به الماس و یاقوت گرانبها و حدود یکصد قبضه شمشیر با غلاف های مطلا به طلای خالص و تزیین شده به الماس و یاقوت و ... به یغما بردند . و این نیز نخستین حمله آنان به مقدسات اسلامی نبود . صلاح الدین مختار نویسنده و مورخ وهابی در کتاب "تاریخ امملکه العربیه السعودیه کما عرفت" بخشی از افتخارات وهابیت در حمله به کربلای معلی را چینن شرح می دهد : در سال 1216 امیرسعود در رأس نیروهای بسیاری از مردم نجد و حبوب و حجاز و تهامه و نواحی دیگر به قصد عراق حرکت نمود و در ماه ذی القعده به شهر کربلا رسید و آن را محاصره کرد . سپاه مذکور باروی شهر را خراب کردند و به زور وارد شهر شدند . بیشترمردم را در کوچه و بازار و خانه ها به قتل رسانیدند و نزدیک ظهر با اموال و غنائم فراوان از شهر خارج شدند ، سپس در محلی به نام ابیض گرد آمدند . خمس اموالرا خود سعود برداشت و بقیه را به هر پیاده یک سهم و به هر سوار دو سهم قسمت کرد .(چون به نظر آنها جنگ با کفار بود)

عثمان بن بشر از دیگر مورخان وهابی درباره حمله به کربلا چنین می نویسد: "… گنبد روی قبر (یعنی قبر امام حسین علیه السلام) را ویران ساختند و صندوق روی قبر را که زمرد و یاقوت و جواهرات دیگر در آن نشانده بودند، برگرفتند و آنچه در شهر از مال و سلاح و لباس و فرش و طلا و نقره و قرآن های نفیس و جز آن‌ها یافتند، غارت کردند و نزدیک ظهر از شهر بیرون رفتند در حالی که قریب به 2000 تن از اهالی کربلا را کشته بودند."

جالب این جاست که مورخ مزبور نام کتاب خود را "عنوان المجد فی تاریخ نجد" گذاشته و از این وقایع به عنوان نشانه‌های مجد و شکوه و عظکت وهابیت یاد کرده است!

اما این فقط شیعیان و اماکن مقدسه آن‌ها نبودند که وهابیان آثار مجد و شکوه خود را در آن به نمایش گذاشته‌اند، مکه مکرمه و طائف نیز از حملات آنان در امام نماند. "جمیل صدقی زهاوی" در خصوص فتح طائف می نویسد: "طفل شیرخواره را بر روی سینه مادرس سر بریدند، جمعی را که مشغول فراگیری قرآن بودند کشتند، چون در خانه‌ها کسی باقی نماند، به دکان‌ها و مساجد رفتند و هر کس بود، حتی گروهی را که در حال رکوع و سجود بودند، کشتند. کتاب‌ها را که در میان آن‌ها تعدادی مصحف شریف و نسخه‌هایی از صحیح بخاری و مسلم و دیگر کتب فقه و حدیث بود، در کوچه و بازارافکندند و آنها را پیمال کردند."

سرزدن این قبیل امور از پیروان محمد بن عبدالوهاب شگفت نیست! تابعان کسی که همه مسلمانان را کافر و مشرک می دانست و مکه و مدینه را قبل از آنکه به دست وهابیان بیافتد، دارالحرب و دارالکفر!می دانست. در کتاب "الدررالسنیه" می خوانیم:

"وی - محمد بن عبدالوهاب – از صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و اله نهی می‌کرد و از شنیدن آن ناراحت می‌شد. صلوات فرستنده را اذیت می‌کرد و به سخت‌ترین وجه مجازات می نمود.

حتی او دستور داد مرد نابینای متدینی را که مؤذن بود و صوت خوشی داشت، چون به حرف او گوش نداده، بر پیامبر صلوات فرستاده بود، به قتل رسانند. بسیاری از کتب مربوط به صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله را به آتش کشید و به هریک از پیروانش اجازه می داد قرآن را مطابق فهم خود تفسیر کند."

محمد بن عبدالوهاب به نوبه‌ی خود در اعتقادات پیرو"ابن تیمیه حنبلی" است، که در قرن هشتم هجری می‌زیسته است، از ابن تیمیه عقاید جالبی نقل شده است. از جمله اینکه او خدا را جسم می‌دانست! برای ذات مقدس خداوند دست و پا و چشم و زبان و دهان قائل بود! ابن بطوطه جهانگرد معروف در سفرنامه‌ی حود می گوید: "ابن تیمیه را بر منبر مسجد جامع دمشق دیدم که مردم را موعظه می‌کرد و می‌گفت: خداوند به آسمان دنیا می‌آید، همان گونه که من اکنون فرود می‌آیم! سپس یک پله از منبر پائین می‌آمد!"

عقاید او آنچنان سخیف و بی‌مقدار بود که خود اهل سنت وی را به زندان افکندند و در رد او کتب متعددی را به رشته تحریر درآوردند.

این قطره‌ای کوچک از مرداب اعتقادات و عملکرد وهابیان در طول این سالیان است. در طول این دوران دانشمندان زیادی چه شیعه و چه سنی به نقد عقاید وهابیت دست زده‌اند و به شبهات گوناگون آنان پاسخ داده‌اند. یکی از شبهات آنان مسأله‌ی بناء بر قبور است. آن‌ها ساختن بنا اعم از مسجد یا غیر آن را بر قبر حرام می‌دانند. در این نوشتار سعی می کنیم پاسخی مناسب به شبهه‌ی مذکور بدهیم. نخست آنکه: این شبهه‌ی آنان را صریح آیه‌ی 21 سوره کهف دفع می‌نماید، که در خصوص ماجرای اصحاب کهف از قول مومنانی که می‌خواستند یاد اصحاب کهف را گرامی دارند می فرماید: لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِدًا (بی تردید بر روی قبور آنان مسجدی بنا می کنیم) دوم آنکه: هنگام ظهور اسلام و در دوران فتوحان اسلامی بناهایی بر قبور انبیاء گذشته وجود داشت. از جمله می‌توان به قبر حضرت داوود و حضرت موسی در بیت المقدس اشاره نمود. جالب اینجاست که خلیفه دوم که طبق نظر این آقایان از صحابه است و معصوم، خود برای انعقاد پیمان صلح به بیت المقدس رفت و پس از تسلط بر آن شهر، اقدامی در راستای از بین بردن این قبور به عمل نیاورد…

اما به راستی قومی که در تاریخ نه چندان طولانی خود، چنان که از زبان مورخین خودشان شنیدیم قرآن‌ها را در خیابان‌ها لگد مال ساختند و در قتل عام پیروان علی علیه السلام و سایر خلفا فرقی نگذاشتند و مجد خود را در غارت و قتل جستجو می کردند، شایستگی این را دارند که مخاطب یک استدلال قرآنی و یا حتی تاریخی قرار گیرند؟!




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

اسلایدر