سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : جمعه 92/1/2

امسال حماسی حماسی هستیم

در معرکه ی ولی شناسی هستیم

ای فتنه گران خیال خامی نکنید

ما کارشناسان سیاسی هستیم

بر سفره نان خشک هم بنشینیم

پیروز نبرد اقتصادی هستیم

***

آقا به پیام سالتان می نازیم

لب تر بکنی ما سر و جان می بازیم

در عرصه اقتصادی و سیاسی

با امر شما حماسه ها می سازیم

***

امسال حماسه ساز گردد ملت

در ثروت و در سیاستش با همت

درس شرف از فاطمه آموخته است

هیهات که لحظه ای پذیرد ذلت

***

فریاد حماسه های خاموشیم ما

در رونق اقتصاد می کوشیم ما

در لحظه به لحظه ی سیاست امسال

پیراهنی از حضور می پوشیم ما

***

با دست پر از عشق و دعا می آییم

با پرچمی از حماسه ها می آییم

در خط سیاسی – اقتصادی فردا

با لشکریان شهدا می آییم

***

زیباست؛ جهاد اقتصادی زیباست

هر لحظه حماسه ای جهادی زیباست

فریاد بزن حماسه ای در راه است…

فریاد سیاسی و عبادی زیباست

***

ای عشق تو گفته ای اقتصادی باشیم

وان جای دگر مرد سیاسی باشیم

لبیک که هر دو را با دل و جان

نقشینه مهر جانمازی باشیم

***

این پست در حال تکمیل شدن است




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 91/12/23

نوروز اگر وقت دیدار است مردم

امسال بر داغی گرفتار است مردم

حرمت نگه دارید پای سفره عید

چون مهدی زهرا عزادار است مردم


وقتی شما نباشی، چه فرقی می کند ثانیه لحظه تحویل سال؟! بی خورشید، لحظه تحویل سال خورشیدی! چه تناقضی! چه تمارضی! این بهار نیست؛ دارد تمارض می کند! و خیال می کند بوقلمون، همان رنگین کمان است! تو بر ما ببخش یوسف زهرا (س). عصر غیبت، رسما دیوانه مان کرده. داریم از دست می رویم… و یکی یکی مفاهیم را از دست می دهیم! آخر بگو؛ چه کار دارند به بهار؟!… بی رحم اند! بی رحم… آقا جان! برای این همه مجنون، نیستی که لیلایی کنی… حضرت آفتاب! تا «313 ستاره» چند نفر کم داری؟! شهدا را حساب کنی، یارانت جور می شوند. ما برای «حاج احمد»، خواب ها دیده ایم در «انتهای افق». قول داده برگردد… شما امر کنی، «حاج همت» با «سر» برایت می دود در طلائیه انتظار. بیا دیگر… این سررسیدهای قلابی، تا بهار را مصادره نکرده اند، کاش دعای «ماه» بگیرد. مگر جناب فروردین دعا کند که اردیبهشتی شویم… و دوباره اردو بزنیم در بهشت، با سربند «یا زهرا». این روزها چقدر دلم هوای جمکران کرده. نماز کامل با دل شکسته! مهر کربلا! و دانه های تسبیح موعود! آقا جان! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! می آیی برای ظهور، قرار بگذاریم؟! می آیی بهار را ببینیم؟! می آیی قدم بگذاری در چشمان ما؟! می آیی حسین (ع) و عباس (ع)… بین الحرمین را یکجا ببینیم؟! آقا جان! کاش همین قدر که تا «بهار زمین» مانده، تا «بهار زمان» مانده باشد. فقط دو سه تا کوچه… کاش خون شهدا، کم کند فاصله ها را… کاش این سررسیدهای کال، برسند و ثمر دهند… کاش نفس تازه کند زمان… کاش تاریخ، خانه تکانی کند…

«مستی، نه از پیاله، نه از خم شروع شد، از جاده سه شنبه شب قم شروع شد»




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 91/12/7
نرخ جدید خوراکیها در ایران :)
میگین نه حساب کنید
---------------------------
یک دانه گردو
300 تومان
-------------------------------------
یک قاشق عسل
350 تومان
-----------------------------------
یک قاشق مربا
250 تومان
------------------------------------
یک تکه از پیتزای کوچک
1100 تومان
------------------------------------
یک عدد پسته
60 تومان
------------------------------------
گوشت چرخ کرده برای یک همبرگر
2000 تومان
-------------------------------------
یک عدد فندق
40 تومان
-----------------------------------
یک لقمه نان کره و پنیر
120 تومان
--------------------------------------
یک لیوان شیر
400 تومان
---------------------------------------
یک پرس دیزی در قهوه خانه
7000 تومان
---------------------------------------
یک کف دست نان سنگک
60 تومان
-----------------------------------------
یک قاشق روغن زیتون
300 تومان
------------------------------------
اینا رو گفتم تا زود قورت ندید و بیشتر بجوید



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 91/11/26

ما معتقدیم که ” عصرِ ارتباطات ” نام ِ دروغینی بیش نیست
مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را ” سپیده ” مینامند
پسرهای کچل خود را ” زلفعلی ” و «سندرمِ داون» دارهای خود را ” فهیم” می خوانند
سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را ” عصر ِ ارتباطات ” مینامند!
این عصر ، عصر ِ ” تنهایی و در خود فرو رفتن ” است!
اینکه در جیب ِ همه ، از پیرمرد ِ 80 ساله ی محله ی ما تا بچه های 5 ساله  مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است
دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست.
هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ،  زنگ نمی زند و نمی پرسد ” حالت خوب است؟ ”
هیچ کس تو را به نوشیدن ِ قهوه های بیمزه ی کافه عکس و یا خوردن کیک های خوشمزه ی کافه فرانسه و یا حرف زدن در کافه سیاه و سپید با آن مدیر ِ بد اخلاقش دعوت نمیکند!
هیچ کس نمی گوید بیا با هم برویم جاده چالوس و کباب و ماهی ِ قزل آلا بخوریم
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر ِ پاییزی دعوت نمیکند.
هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمیشود.
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که حتما کاری از تو توقع دارد و بدتر از آن شرط می بندی برای پرسیدن حالت زنگ زده است یا کاری دارد و همیشه می بازی
تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا تماس می گیری.
سهم ِ ما از ارتباطات، گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است.
عصر ِ ارتباطات  فقط یک فریب است.
ما وسایل ِ ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که ” کدوم گوری هستی ؟ ”
زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند ” کجایی؟ چرا دیر کردی؟ ”
شوهرها زنگ بزنند که ” به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس ”
فرزندها به پدرهایشان بگویند” سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن 10 هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر! “
ما هی هر روز تنها تر شدیم.
هر روز منزوی تر شدیم.
هر روز مجازی تر شدیم.
ما در دنیای مجازی غرق شدیم!
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ،
چون هر بار که می خواهیم از خانه بیرون برویم ،
چراغ ِ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ِ ” گپ زدن ” با آنها برویم
و وقتی ” گپ ” ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کیبورد حرف زده ایم!
این گونه است که وب کم ها زیاد میشود و اِسکایپ و اوووو ! همه گیر تر می شوند
اینگونه است که ما مجازا عاشق ِ ” ع ” میشویم و “ع ” مجازا عاشق ِ ” الف ” و ” واو” می شود
و آنها مجازا عاشق ِ دیگرانی که خود مجازا عاشق ِ دیگران اند!




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 91/11/17

سر قبر نشسته بودم ...باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن ....

از خواب پریدم.

مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.


بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره...

ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی-سالگی ...

باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

اسلایدر