پسرعمه ام احسان از کوچیکی که پدر ومادرشو واز دست داد با ما زندگی میکنه الان 26 سالشه خیلی امروزیه اونقدر که اون به سر و وضعش میرسه من که یه دخترم نمیرسم زمانی که می خواد بره بیرون چهار پنج ساعت فقط دورو بر درست کردنموهاشه کارای دیگه ش بماند از خیابون که بر میگرده هزار تا خاطره واسه تعریف داره همیشه هم اول حرفش با این جمله شروع میشه عمه نبودی ببینی،بعد با حسرت میگه : خدا واقعا خوش سلیقه س.
چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اونا رو تماشا کنم چقدر کیف کردم ، اگه ببنی موها مش کرده، ابروا تیغ زده ،لبا قلوه ای ، مانتو تنگ ،شلوارا،بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک ،وای عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بود.
ولی با این وجود هفته پیش اومد خواستگاری من،منی که چادریم و با حجاب و بر خلاف نظر من بابام منو براش عقد کرد هرچی گفتم بابا من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم فایده ای نداشت گفت بچه سالم نعمته مفت ازدست نمیدم منم کوتاه اومدم راستش از احسان خیلی هم خوشم میومد ولی میدونستم زیاد سلیقه ش با من جور نیست نه اینکه من از این جور گشتن بدم بیاد نه راستش نمیتونستم عکس العمل مامان و بابامو پیش بینی کنم واسه همین هیچ وقت تلاش نمی کردم متفاوت باشم ولی روز دوم نامزدیمون گفتم حالا که عقد کردیم حداقل بذار این احسان بیچاره که فکر میکردم تو رو در بایستی منو خواستگاری کرده تا ابد چوب رو دربایستی کردنشو نخوره و یه کم براش متنوع باشم برا همین اومدم یه سر رفتم آرایشگاه و خودم و مثل اونایی که ازشون تعریف میکرد در آوردم
بعد از اونجا زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم اونم از خدا خواسته اومد ولی 2 دقیقه تمام وایساده بود و بر و بر منو نگاه میکرد، اصلا نمی شناخت ،سلام کردم ولی بدون جواب داشت تو کوچه بالا و پایین میرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه با لحنی گرفته گفت الهام : زن دایی ازت خواست اینکار رو کنی گفتم نه گفت پس چرا ؟
تو حرفش پریدم و با ذوق گفتم فقط به خاطر تو مگه همیشه این مدلی دوست نداشتی مگه هر روز نمیری خیابون تا اونا رو تماشا کنی مگه نمی گفتی احسنت به خدا با اون سلیقه دختر آفریدنش خوب ببین الان من این شکلیم خدا رو شکر کن دیگه ،ازم تعریف کن.
زود باش
ولی اون در حالی که سعی می کرد اخلاقش تند نشه گفت یه خواهش کنم انجام میدی گفتم: پرسیدن نداره معلومه گفت یه کاری کن الان از این ریخت و قیافه در یای بعد بیا بریم صحبت کنیم چشمام پر اشک شد بی جواب برگشتم تو آرایشگاه و جلوی اون همه آدم با شرمندگی صورتم و شستم و با یه صورت معمولی با چادر بیرون اومدم احسان سرش پایین بود منو که دید یه لبخند کمرنگی زد و ازم خواست باهاش برم ، رفتیم پاساژ فکر کردم میخواد برام خرید کنه تا از دلم در بیاره ، کنار هر مغازه ای که می ایستادم احسان می پرسید می خوای بریم تو چیزی بخری گفتم نه فقط می خوام نگاه کنم شاید فکر میکردم با نگاه کردن به اون جنسها غرور خرد شده ام ترمیم میشه تا این که رسیدیم به کفش فروشی
مجبورم کرد بریم تو تا یکی رو انتخاب کنم اما قبول نمیکردم انگار از دلم رفته بود تمام محبتهاش تمام مهربونیاش برام بی معنی بود حوصله شو نداشتم اصلاً به زور باهاش هم قدم میشدم خودش هم فهمیده بود ولی به روش نمی آورد
خیره شده بودم به یه کفش که پاشنه ش 20 سانت بود و خیلی خوشگل و تو دل برو،
داشتم با خود فکر میکردم عمراً اگه من بتونم اونو بپوشم نگاه منو که به اون کفش دید گفت اینو میخوای گفتم نه قسمم داد گفتم نه به خدا گفت ولی تو داشتی بهش نگاه میکردی گفتم آره خیلی خوشکله ولی به من نمیاد نمیتونم تو خیابون باهاش راه برم مدرسه هم نمیشه باهاش رفت گفت ولی خیلی خوشگله
عصبی شدم گفتم آره ولی از پشت شیشه هر چیزی خوشگله که من نباید بخرم به درد من نمی خوره، فکر کردم الانه که عصبانی بشه و تنهام بذاره بره ولی خیلی آروم پرسید:پس چه جور کفشی می خوای؟
دیدم نمیشه از زیرش در رفت و از رو دلسوزی در حالی که سعی میکردم لحنم کمی آرومتر باشه گفتم: یه کفش راحت و شیک که بتونم باهاش همه جا برم فقط برا یه جای خاص نباشه مثلاً مهمونی که مخصوص یه شب خاص باشه یا یه جای مخصوص پاموهم نزنه
خندید و خنده اش بهم برخورد با اخم گفتم حرف خنده داری زدم ؟ گفت: نه ولی ...
منم همینطور گفتم چی؟ تو هم کفش میخواهی گفت نه یه دقیقه صبر کن اول کفشو بخریم بعد صحبت می کنیم
بعد از چند تا انتخاب یه کفش اسپورت و راحت انتخاب کردم و خریدم در حالی که از مغازه بیرون میومدیم گفتم خوب؟
نگاهی بهم کرد و گفت: منم چنین زنی میخوام یه زن اسپورت می خوام دختری که من می خوام همین طوری باشه، یعنی بتونم با هاش بدون نگرانی همه جا برم ، نمی خوام فقط مخصوص یه جا باشه، یا خیابون یا خونه یا مجلسای آنچنانی ، میخوام پامو نزنه اندازه م باشه میخوام برا تمام عمرم نه برا یکی دو روز
گفتم منظور ؟!!!!!
گفت تیپو آرایش صبحت مخصوص دختر خیابونیا بود.
تو راست میگی من میام خیابون تا اونا رو تماشا کنم ولی از هیچ کدوم نخواستم تا آخر عمر باهام باشن اون کفش پاشنه بلنده خوشگل بود درست مثل دختر خیابونیا با اون آرایششاشون ولی تو اونو نخریدی به جاش یه کفش معقول تر رو انتخاب کردی و خریدی مثل من که ترو انتخاب کردم یه دختر پاک و نجیب که دلش پی هیچ کس نیست
اون مدل دخترا پای منو میزنن خوشگلن ولی برا تماشا نه برا زندگی کردن تو قراره مادر نسل آینده فامیل من باشی قراره میراثی براشون بذاری که یه تاریخ رو بسازه نمیخوام فردا پسرم یا دخترم به خاطر داشتن چنین مادری شرمنده باشه
میخوام وقتی یاد تو تو ذهنشون میشینه بگن مادرمون اسوه تقوا بود و عفاف نه مانکن مد واسه تماشا ، نه اسباب و آلت سرگرمی و خوشگذرونی این و اون،
تا وقتی تو چادر سرت باشه من با تو هر جایی میتونم برم درست مثل یه کفش اسپورت میتونم رو حجابت حساب کنم و مطمئن باشم با وجود چادریه اسلحه همراهته، اسلحه حجاب، اسلحه ای که با وجودش از تیر رس نگاه های هرزه و زهر آلود در امانی ،
با حجاب نگرانی از بابت نگاه دیگران و توهین های اطرافیان و یا متلک گفتن خیلی از مزاحم های خیابونی رو ندارم و وقتی تو مزاحم نداشته باشی یعنی نیازی نیست که من بخوام با دعوا کردن و شکایت آرامش خودمو و تو و چند نفر دیگه رو بهم بزنم
اینطوری هر صبح که از خونه بیرون میرم مطمئنم که تا برگشتنم کاری نمیکنی که شرمنده کسی بشم اینطوری راحت میتونم به تو اعتماد کنم چون وجدانت اجازه خیانت و بهت نمیده
از استدلال احسان تعجب کردم چه خوب خواسته شو بهم فهمونده بود بدون دلخوری بدون کدورت یا دعوا
احسان راست می گفت اشتباه از من بود منی که فکر میکردم چون این مدل دخترا خاطره های احسان و شکل دادن براش حائز اهمیت اند درست مثل لطیفه ها و جکهایی که بعضی مواقع تو جمع تعریف می کنیم و می خندیم فقط برای فراموش کردن مشکلات زندگی وگرنه هیچوقت آرزو نکردیم که کاش جای بازیگر لطیفه ها یا جک ها باشیم
چادرمو محکمتر به خودم گرفتم و از احسان عذر خواهی کردم ولی اون فقط خندید گاهی فکر میکنم مشکل دختر و پسر فقط نحوه استدلالشونه خود من همیشه چادر سر کردم از کودکی تا حالا بدون اون که علتشو بدونم بدون اینکه نظر و اعتقاد خاصی نسبت به پذیرش یا عدم پذیرشش داشته باشم
ولی الان....
مشکل ما اینه که علت تعریفو تمجیدا رو نمی فهمیم علت گیر دادنها رو هم،
فکر میکنم اگه همه مردا مثل احسان یه ذره درایت داشتن الان هیچ زن بی چادری تو خیابون نبود چون یقین دارم که هیچ مردی دلش نمی خواد زنش چادرشو از سرش برداره.
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!
آهای بی حجاب:
دنیای اطراف ما پر شده از تبلیغات و رقص تصویر رسانه ها، همان ها که آزادی را از عقل بشر گرفته اند، و افسارش را به آنجا می کشند که خودشان می خواهند، همان طویله ای که یک دربش به سوی بدبختی و عصیان خود و جامعه باز می شود.
آهای بی حجاب:
سکولاریست دروغی کثیف است و راهی به سوی جهنم، اسلام راهش در خانه و کوچه و خیابان و جامعه و اداره و کارخانه یکی است، که به خدا ختم می شود، در مسجد مومن بودن و در جامعه آزادی ظاهری داشتن همان آبنبات سمی است که هلاکتت را در پی دارد.
آهای بی حجاب:
در شب های قدر که قران بر سر می گذاری و خدا را به خودش و به ائمه(ع) سوگند می دهی، نکند مثال قران بر سر نیزه رفتن باشد و اینجا نه جماعتی را، بلکه خودتان را گول بزنید، که مومن و مسلمان و خداپرست هستید، در حالی که این قران بزرگترین نهی کننده از بی حجابی و بی بند و باری و بی عفتی است.
آهای بی حجاب:
این قران، همان قرانی است که با خواندن آیات حجاب و عفافش، برق از سرت می پرد، نکند قران را بی تعقل بر سر گیری، که خدا برای محلی که قران بر ان گذاردی، و برای عقلت بسیار سفارش کرده است.
آهای بی حجاب:
در کوچه و خیابان که قدم می گذاری، چشم های زیادی تو را به آغوش نگاهشان می کشند، و تو بدون اینکه بخواهی معشوقه خیالی هوسرانان جامعه می شوی و نه موجودی که لایق احترامی، و می شوی عامل امتحان آنها که نمی خواهند چهره و هیکل تو بشود عامل گناهشان.
آهای بی حجاب:
حضرت زهرا (س) واقعیت دارد، همو که بهانه خلق این جهان می خوانیمش، همو که کوری به خانه رسول الله(ص) وارد می شود و ایشان چهره می پوشاند و در جواب اینکه دخترم چشمانش نمی بیند، می گوید:من که می بینم...
آهای بی حجاب:
کاش لحظه ای را سوای فکر کردن به تقابل با نیروی نظامی و بازدارنده از بی حجابیت، و لحظه ای فارغ از تفکر اینکه می خواهند آزادیت را به ظاهر از تو سلب کنند، به این می اندیشیدی که اصلا ً چرا در قران و حدیث و کلام بزرگان، اینقدر به پوشش تو سفارش شده است، و آیا همه این ها اشتباه می کنند و داعیان حقوق زنان در غرب که می خواهند تو را عامل هوسرانی خود کنند درست می گویند؟
آهای بی حجاب:
سکولاریست دروغ می گوید، او می خواهد تو تا جوان هستی، بشوی خوراک شهوت و حیوانیت و وقتی به حکم قانون زیستن به سنی در آمدی که خیلی از هم ردیفان تو در سن پایینتر جایت را می گیرند، مثل دستمال کاغذی یک بار مصرف به سطل فراموشیت بسپارد، و همه آن حقوق ها و آزادی ها تا آنجا معنی پیدا می کند که تو طراوت و زیبایی خدادادیت را داری و بعد از آن تو میمانی و ...
آهای بی حجاب:
به این فکر کن که پسر و یا مردی به خاطر دیدن تو به گناه کشیده می شود، و به جای درس و دانشگاه و مدرسه و کارخانه و اداره و رسیدگی به خانواده اش، هوس تو را دیدن و تو را داشتن، به جایی برساندش که ، جایی و با کسی دیگر خیال و هوسش کار دستش بدهد. و تو شده ای عامل بدبختی فردی و جامعه ای ...
آهای بی حجاب:
شاید به احتمال یک در هزار آخرتی هم وجود داشته باشد، آن وقت نمی ارزد چند صباحی را خود نگه داری کنی تا ترس از آینده ای مبهم که نمی توانی بفهمی با تو چه می کنند، آخرین روزهای عمرت را به ترس و لرز و ذلت نگذرانی؟ و به اسم خوشنودی خلقی و گیر آوردن کاری با خود کاری کنی، که خدایت ناراضی باشد، و تو که رضایت خلق بی ارزش را به خدای بزرگ ترجیح داده ای...
آهای بی حجاب:
امروز تو با نیروی انتظامی نمی جنگی ...
امروز با ستاد ها و ارگان های امر به معروفی نمی جنگی ...
امروز این مسلمانان به نظر عقب افتاده نیستند که با آنها می جنگی ...
تو امروز سربازی از سربازان شیطانی و بر علیه خدا و قران می جنگی، و نمی دانم می توانی حس کنی لشکری که در آن می جنگی، شاید بسیار پر طرفدار و پر جمعیت باشد، و به ظاهر دارای حقانیت، ولی شکست برای این لشکر از زمان های دور پیش بینی شده است...
به خود بیا..........
تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بزاری
میتوانی گاهی بادبزنش کنی
میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود
میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات 20 سانتیمتر فاصله داشته باشد
میتوانی جوراب هم نپوشی
لاک هم لابد خنک کننده است
بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک
بوی ادکلنت هم میتواند تا 10 متر پشت سرت تعقیبت کند
فرض کن اینها بلد نیستند مثل تو باشند
فرض کن اینها عادت کرده اند به این پارچه ی سیاه در این گرما
فرض کن گرمشان نمیشود
فرض کن تو روشنفکری و اینها امل
آخر تو چه میدانی چادر ترنم عطر یاس در فضای غبار آلود دنیاست
آخر تو چه میدانی حجاب خنکا و زیبایی به وجود هر دختر مینشاند
تو میتوانی خوش باشی به عرق نکردن در دنیا
خنکای بهشت گوارایتان دختران چادری
وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقهه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن؛ آروم تو گوشم گفتی:
«مواظب وقار و متانتت باش عزیزم»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیزخورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی:
«موهات بیرونه ها خانومی!»
درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم. شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال.
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛ هرازچندگاهی یادآوری می کردی که:
«غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی اون روز آقای همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی گفتی:
«خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی,بدون عشوه و طنازی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و... مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن.
تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی:
«متشکرم که اونجا نموندی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
_ فهمیدی که منم با همه زنا فرق دارم؟_
شجره ملعونه
شهید علیرضا مرادی شهادتت مبارک
بیانیه محکومیت اعدام شیخ مجاهد شهید نمر باقر النمر
محرمان محرم (روضه)
محرمان محرم (اشک)
محرمان محرم (سفیر غریب)
به مناسبت فاجعه ی خونین منا
حلیم بودیم برای حلیم خوردن
\گمنام چو مادر\
ماتریس متقارن ادبی
کاش نمازهایم نماز شود!!!
مدل کسب و کار الاغ مرده
اصلاحات انگلیسی
دربست بهارستان ...
[همه عناوین(492)]