خواندن این داستان برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود
رفته بودم فروشگاه ..
یکی از این فروشگاه بزرگا , اسمشو نمیبرم که تبلیغ نشه !
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی زِر زٍر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
... دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چندتا از بسته های خرید افتاد زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من کف بُر شده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با یه قیافه ای منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون تُخم سگ اسمش سیامکه !!
روزی شاهی با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد میشود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند. شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ میگویند که: فلانی یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است. شاه میگوید: هر دو را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، هر دو را که لباس دهاتی به تن داشتند و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد شاه میبرند. شاه رو به شفا یافته میکنه و میگه: تو واقعن کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. شاه میپرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این یارو بینایی خود را بدست آوردی..؟ دهاتی میگه: بله اعلاحضرت شاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.. بلافاصله شاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و سیاه و کبودشون میکنه و میگه قرسماق … تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی… بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!!
می گویند:
طلبه جوانی در حجره نشسته بود و مشغول درس و بحث طلبگی خود بود. چند نفر همزمان به داخل حجره آمدند و گفتند:
چرا نشسته ای؟! بلند شو و ماجرای عجیبی را بیرون حجره ببین!
طلبه جوان می پرسد: مگر چه خبر شده؟!
آن چند نفر می گویند:
گاوی در آسمان مشغول پرواز کردن است و این سو و آن سو می رود!
طلبه جوان هیجان زده از حجره بیرون می زند و به آسمان چشم می دوزد! اما هیچ خبری نیست!
همه آن آدمها؛ شروع به خندیدن می کنند و می گویند:
آخه ای آدم مثلا عاقل! آیا باور می کنی که گاو در آسمان پرواز کند ؟!
طلبه جوان می گوید:
بله! وقتی چند نفر آدم عاقل بگویند؛ باورم می شود! اما آنچه باورم نمی شود این است که چند نفر آدم عاقل همگی دروغ بگویند تا یکی را به سخره بگیرند و تفریح کنند!
---------------------
یکی از عادت های زشت و ناپسندی که بعضی از آدم ها دارند اصطلاحاً «سرکار گذاشتن دیگران» است!
متاسفانه خودشان نام اینکار را «شوخی» می گذارند که علی القاعده باید «طرف مقابل» جنبه اش را داشته باشد وگرنه این حضرات ناراحت می شوند و علاوه بر اتهام زودباور بودن طرف مقابل؛ اتهام بی جنبه بودن را نیز پیوست می کنند!
---------------------
نمی دانم آنچه را خواهم گفت؛شما چگونه «تجربه» کرده اید اما آنچه خودم تجربه کرده ام این چنین است که:
افرادی که ادعای «تیز بودن و زبل بودن» دارند (یعنی ادعا دارند زود؛ خام نمی شوند و ضمنا دیگران را هم سرکار می گذارند) ؛ بیشتر در دام آدم های کلاهبردار می افتند و خسارتهای مالی به آنها می خورد!
و بالعکس دیده ام افرادی را که در چشم ما شاید زود باور باشند اما در دام شیادان و کلاهبرداران نمی افتند!
بنظرم دلیلش آن است که آدمهای زودباور؛ راستگوترند! و به این منظر هم به حرف اطرافیان نگاه می کنند که آنها نیز راست می گویند.
همین راستگویی؛ نورانیتی در دل آنها ایجاد می کند و آنها را از مهلکه طمع کاران می رهاند!
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همه این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی آن یکی میز مانده است.
توضیح:
چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم ، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچاره اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطه تمدن است، در حالی که آفریقایی دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!»
شجره ملعونه
شهید علیرضا مرادی شهادتت مبارک
بیانیه محکومیت اعدام شیخ مجاهد شهید نمر باقر النمر
محرمان محرم (روضه)
محرمان محرم (اشک)
محرمان محرم (سفیر غریب)
به مناسبت فاجعه ی خونین منا
حلیم بودیم برای حلیم خوردن
\گمنام چو مادر\
ماتریس متقارن ادبی
کاش نمازهایم نماز شود!!!
مدل کسب و کار الاغ مرده
اصلاحات انگلیسی
دربست بهارستان ...
[همه عناوین(492)]