سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : سه شنبه 92/12/27

" دوکوهـــــــه " سین  ندارد اما !

"ساختمانهـایش" ، سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ،

با نوای دلنیشن مناجات نورایی همــدوش ِستارگان ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ،

با خدا سخن میگفتند..


" فکـــــــــه " سین ندارد اما !

"سجده های" بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ،

سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند .


" شـــــــــرهانی " سین ندارد اما !

"سنگرهایش" زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی.ره.

با رمــــز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضـــرتِ ارباب نمودند..


" کانال کمیــــــــــــل " سین ندارد اما !

"سکــوی" پرواز ِلب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست..


" طلائیــــــــــــــــه " سین ندارد اما !

"سه راه ِ" شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبـــــــــــال ، تا عرش ِ اعــــلا ،

پرستــــو شدند..


" ارونـــــــــــد " سین ندارد اما !

"ساحل ِ" خونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نـَفــس،

گــذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدند..


" شلمچــــــــــــه " سین ندارد اما !

"سرداران ِ" بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کــــــــه همچون مادرشان زهـــرا.س.

فدایی ولایت شـــــــــــدند و گمنــــــام ماندند..


آری !

با آمــدن ِ هر بهار ، شکوفه های دلــم ، به عشق ِ یادتان میشکفد و مرغ ِ خیالم

پَر میگیـرد و بـر بام ِ احساس می نشیند..

لحظه ها به کــُـندی میگــذرد ...

دلم آرام و قـــرار ندارد و بی تاب تر از هـر ســال ، آماده میشود برای میهمانی ِ شهدا ..


هور ... هویزه .. کرخـــــه .. چزابــــــــــــه .. عیــن خوش..

پاسگاه ِزید .. پادگان ِ حمید .. کوشک .. خــــــــــــــــــــرمشهر..

وه ! چــــــــــه بوی  " سیــــــــــــــب " میآید از ایــــــــــــن ســــــــــــــــــــــــــرزمین..




ارسال توسط نشریه حضور

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد.

هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد.

روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.

من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. ب

چه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند.

هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند.

همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم.

با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.

آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود.

یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌

«ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:

«شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم...»

گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد...»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:

«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:

«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم.

تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:

«من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌

«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:

«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم... .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.

 شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.

راوی: محمد رعیتی

گزارش از سید روح اله علمدار




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 92/7/3

شهادت هدف نیست؛ پاداشی است که در راه هدفت خواهی گرفت

شهید سید حمید قدرتی از زبان جانباز علیرضا تقی ملک

این داستان برای اولین بار و توسط نشریه حضور در اینترنت منتشر می شود

شب عملیات بود

شهید دستغیب همراه بچه ها برای روحیه دادن آمده بود

آیت الله دستغیب چنان با نوجوان سید حمید قدرتی صحبت می کردند که گویی سال ها است که همدیگر رو می شناسند

سید حمید آهسته صحبت می کرد

همه در تعجب بودند و دوست داشتند ببینند این نوجوان با آیت الله چه می گوید

سید حمید گفته بود امشب شب عملیات است و من به شهادت می رسم و جنازه ام مدتی مفقود می ماند

آیت الله دستغیب از نوجوان سوال کرده بود ...

آیا من هم در این عملیات شهید می شوم

بسیجی نوجوان سید حمید قدرتی گفته بود نه شما امشب شهید نمی شوید

بلکه در سنگر خود به شهادت می رسید

خدا میداند چه شد که یکی از بچه های خلافترین محله های تهران (اتابک) به این درجه از معرفت رسیده بود




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 92/7/2

شهادت هدف نیست؛ پاداشی است که در راه هدفت خواهی گرفت


چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.

گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".

گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".

ــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین/ تو که آن بالا نشستی،ص39-40




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 92/7/1

شهادت هدف نیست؛ پاداشی است که در راه هدفت خواهی گرفت


نور بالا زدن بچه بسیجی ها

یک جوان دانشجوى کم‌سال با یک مجموعه‌ى معدودى که خودش اسم آن را گذاشته تیپ - صد نفر آدم یک تیپند؟! صد و پنجاه نفر آدم یک تیپند؟! او خودش میگوید تیپ! - میرود به غرب کشور یا جنوب، با این تیپ مؤمن و مخلص، در مقابل جبهه‌ى دشمن با یک واحد رزمىِ مجهز و یک فرماندهىِ سابقه‌دار میجنگد. این ابزارى ندارد، جز همین ابزارهاى ابتدائى، اما او به برترین ابزارها مجهز است؛ این تجربه‌ى فرماندهى ندارد، اما او به قدر عمر این، فرماندهى کرده. اینها در مقابل هم قرار میگیرند، این بر او غلبه پیدا میکند؛ تانک او را مصادره میکند، امکانات او را مصادره میکند، پیروز برمیگردد. این با خودسازى به وجود مى‌آید. بدون خودسازى نمیشود وارد این میدانها شد.

بعضى‌ها میترسیدند. بعضى‌ها از پیش قضاوت میکردند که نمیشود - اصلاً میگفتند نمیشود - هرجا هم حضور بسیجى بود، مخالفت میکردند. من میدیدم مردان مؤمنِ باصلاحیتِ ارتشِ منظمِ آن روز ما استقبال میکنند از این که مجموعه‌ى بسیج با آنها و همراه آنها باشد؛ این را من خودم در دوران جنگ مکرر دیدم؛ در پادگان ابوذر، در جنوب، در شمال غرب. خود فرمانده ارتشى اصرار داشت که مجموعه‌ى بسیجى با او همراه باشند؛ دوست میداشت، استقبال میکرد؛ اینجا در تهران یک عده‌اى نشسته بودند، نق میزدند که آقا چرا اینها وارد شدند؟ چرا بدون اجازه رفتند؟ چرا فلان اقدام را کردند؟ از حضور بسیجى ناراحت بودند. چون امید نداشتند، مأیوس بودند، میگفتند نمیشود کارى کرد؛ اما وقتى که وارد شدند، دیدند این ورود، امیدآفرین است؛ همه‌ى این استعدادها را جوشش میدهد.

 خود حضور بسیجى در عرصه‌ى نبرد، به او یک نورانیتى میبخشد. معروف بود در دوران دفاع مقدس میگفتند فلانى نور بالا میزند، روشن است؛ یعنى بزودى شهید خواهد شد. این نورانیتِ حضور بسیجى بود؛ این را من خودم مشاهده کردم؛ نه یک بار و دو بار. یک موردى که مربوط به همین استان شماست، بد نیست عرض کنم. یک سرگرد ارتشى که بعد ما فهمیدیم ایشان اهل آشخانه است - سرگرد رستمى - به میل خود، به صورت بسیجى آمده بود در مجموعه‌ى گروه شهید چمران، آنجا فعالیت میکرد.

بنده مکرراً او را میدیدم؛ مى‌آمد، میرفت. یک شبى با مرحوم چمران نشسته بودیم راجع به مسائل جبهه و کارهائى که فردا داشتیم، صحبت میکردیم؛ در باز شد، همین شهید رستمى وارد شد. چند روزى بود من او را ندیده بودم. دیدم سرتاپایش گل‌آلود است؛ این پوتینها گل‌آلود، بدنش خاک‌آلود، صورتش خسته، ریشش بلند؛ اما چهره را که نگاه کردم، دیدم مثل ماه میدرخشد؛ نورانى بود. روزهاى قبل، من این حالت را در او ندیده بودم. رفته بود در یک منطقه‌ى عملیاتى، آنجا فعالیت زیادى کرده بود؛ حالا آمده بود، میخواست گزارش بدهد. او بعد از چندى هم به شهادت رسید. ارتشى بود، اما آمده بود بسیجى وارد میدان شده بود؛ فعالیت میکرد، مجاهدت میکرد، حضور فداکارانه داشت - در همان مجموعه‌ى بسیجىِ شهید چمران - بعد هم به شهادت رسید. این نورانیت را خیلى‌ها دیدند؛ ما هم دیدیم، دیگران هم بیشتر از ما دیدند. این ناشى از همان حضور فوق‌العاده است.

بیانات در دیدار بسیجیان استان خراسان شمالى‌1391/07/24




ارسال توسط نشریه حضور
   1   2      >

اسلایدر