سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم... می بینمت خوشگم... بوس بوس بوس 

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر 

بعد از قطع کردن تلفن: 

دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد 

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : شنبه 90/7/2
شلمچه یعنی! نه نگویم بهتر است. ای کاش شلمچه خودش خودش را معرفی می کرد. 

شلمچه که گم نشده ما گم شده ایم. شلمچه باید ما را معرفی کند. 

ای شهدا! اجازه می دهید از برهوت حرف بگذرم و راحت تر حرف بزنم؟ 

بغض کالی راه گلویم را بسته هم می شود گریه کنم هم نمی شود. غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته و پا نمی شود. می خواهم احساسم را عوض کنم . 

شهدا! من آدم به در دنخوری هستم. سال هاست بدون گواهینامه ی عبودیت و زندگی زندگی کرده ام  بارها جریمه شد هام به خاطر اشتباهات کلی و جزئی. 

بارها تصادم کرده ام. 

بارها تصمیم گرفته ام به شما برسم ولی همیشه برای رسیدن به شما زود دیر می شود. 

رو به روی شما ایستاده ام و با خودم حرف می زنم. خودی که شکل دیگری شده. 

اشک در چشم هایم موج می زند و می رقصد روی گونه هایم.  

کمکم کنید تا اجازه ندهم غریبه ها به خلوت باشکوهم هجوم بیاورند. 

و لحظه های سبزم را رنگ کنند زرد سیاه کبود... 

راستی جایی که حضور روشن خدا نباشد دوست داشتن معنی ندارد. 

این روزها به نحو عجیبی مکدرم چتری به دست ابرها بدهید تا باران گریه ام خیسشان نکند.  

من هوای باریدن دارم. حس می کنم شکستنی شد هام. 

شهدا! من منتظرم کمک کنید : تمام دست ها برای شمارش این انتظار کم است. 

زندگی برایم صفحه ی شطرنجی است که مرا مات کرده.  

کمکم کنید از اول بازی کنم. 

من قانون بازی را نمی دانستم.  

برای همین بازنده شدم.  

راستی! مگر تمام آدم های بزرگ  که در تاریخ بشر تحول ایجاد کردند مثل شما  فرشته بودند؟ 

چرا من نتوانم؟ در خود تحول ایجاد کنم؟ 

من به شهید محمد علی رجائی ایمان دارم که گفت: همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی حالا یک بار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخواند. 

شهدا! کمکم کنید تا سرنوشت درست کنم.  

کمکم کنید تا پله های غرور خودخواهی غفلت و منیت را پاره کنم و پرواز کنم. 

کمکم کنید تا به قول بچه های جنگ شب عملیات نور بالا بزنم. 

کمکم کنید تا از پل هوی و هوس سربلند بگذرم. 

کمکم کنید تا از مرداب گناه رهایی یابم. 

وعده ی دیدار من و شما ملکوت...



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : جمعه 90/7/1

طبق روان شناسی رنگ ها سیاه نمایان گر مرز مطلق است. پوشیدن لباس سیاه در موقعیت های مختلف ممکن است متفاوت باشد .گاه لباس سیاه را در ماتم و عزا می پوشند تا نشان دهند که بین انها و عزیزشان فاصله افتاده و مرز زندگی انها را از هم جدا کرده است اما برخی افراد گاهی هم سیاه می پوشند نه برای عزا و ماتم بلکه برای مشخص کردن مرزها و حریم های اجتماعی . حجاب یک خانم مسلمان با چادر سیاه از این دسته است.

وقتی که خانمی چادر مشکی به سر می کند و با وقار قدم به عرصه اجتماع می گذارد می خواهد نشان دهد که هر کسی حق ندارد به این حریم پاک وارد شود. این حریم ،حریم حرمت حیا و احترام است نه جای هرزگی و هوس بازی .

در واقع او با حجاب مشکی و چادر سیاهبین خود و مردان نا محرم مرزی عاقلانه ایجاد کرده است .از نظر روانی نیز وقتی انسان پارچه سیاهی را می بیند انگیزه و میل نگاه کردن به ان پیدا نمی کند ولی نگاه به رنگ های روشن چشم را باز و رغبت مشاهده و تمرکز بر دیدن را چند برابر می کند .پس باید به دید گاه روان شناختی و جامع نگر زن مسلمان افرین گفت که برای حفظ حرمت عفت و پاکی خود بهترین حجاب یعنی چادر و بهترین رنگ یعنی مشکی را انتخاب کرده است.


شعر نوشت:

خواهرم با غرور بر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش

چادرت ارزش است باور کن

بوی زهرا و مریم و هاجر

از پر چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد

"روی گل ،برگ ،دست و پاگیر" است

 




ارسال توسط نشریه حضور

یک روز یه ترکه...
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره ...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد
یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم !!! و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه




ارسال توسط نشریه حضور

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر می شود. سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت انها می اید و میگوید:<تو یک قهرمانی>
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد.
اما ان مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم.
پس روزنامه های صبح می نویسند:
امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم.
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی.
<من ایرانی هستم >
فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند:
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت!




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

اسلایدر