سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : شنبه 91/5/14

 

وقتی که خیلی بچه بود یهو تو یه بیمارستان در تهران دیده به جهان گشود.

یادمه بی خود و بی جهت پرستار لعنتی میزدش تا گریه کنه. بچه داشت هلاک میشد ولی پرستار مهربون ول کن نبود. (احتمالاًً با شوهرش دعواش شده بوده) تقریباً سیاه و کبود به والدینش تحویل دادند.

دوران ابتدایی را در همان جا سپری کرد. در بیمارستان نه هاااااااا در تهران. دوره راهنمایی را هم. دوره دبیرستان یه مدرسه رفت اونورتر. دوره دانشگاهی هم آخرای داستان شروع میشه همون‏جا میگم.

از همان اول که بچه بود دنبال ساخت وبلاگ بود. منتهاش نت مجانی گیر نمیومد. شاید هم وب هنوز ابداع نشده بود. (از اون دوران خبر خاص دیگری در دسترس نیست).

در دوران نهان‏سالی خیلی دوست داشت یکی رو هک کنه و ذوق مرگ بشه ولی همون قصه قدیمی نداشتن نت مجانی اینجا هم صادق بود.

یهو نمیدونم چی شد که نت مفتی گیر آورد و نقطه عطفی در زندگیش بنا نهاده شد.

در این قسمت داستان یهو نشریه بزرگ میشه.

خب ... اینجا بود که اشتباهی به سایت سنجش رفت و در دانشگاه ثبت نام کرد و اشتباهی قبول شد و اشتباهی در حال تحصیل علم است.

ولی خداییش آخه امور فرهنگی هم شد رشته. بیچاره فکر کرده بود آبدوغ خیاری میره بالا و عنایات اساتید شامل حالش میشه که اساتید راه نیومدن و به سختی داره ادامه طریق میده.

در مورد اخلاقیات باید عرض کنم که فردی است حرف گوش کن. البته حرف را فقط گوش می‏کند و کار خود را ادامه میدهد. انگار نه انگار زنش داره حرف میزنه.

اوه اوه یادم رفت بگم. قبل دانشگاه به ضرب گلوله مادر ناچار به زن گرفتن شد. البته بدش هم نمیومد .... حالا (آیکون چشمک) .... اینقدر کشته مرده داده بود ، که فقط خدا میدونه. الآن هم کلی از افراد به خاطر عدم ازدواج با آنها باهاش قهر هستند!!!

راستی الآن هم 4 سال از این دوران طلایی زندگیش میگذره. امشب هم سالگرد این پیوند می‏باشد لذا دست به کیبورد شدم تا از این طریق بگم بلا نسبت گاو ، یهو شما خر نشید زن بگیرید که مجبور باشید دست به کیبورد این روز رو شادباش بگین.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : شنبه 91/5/7

پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر

 

چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است؟

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این تنها کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.




ارسال توسط نشریه حضور

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که... افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای!؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : جمعه 91/4/23

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.

 مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.


شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.

این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.

به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : یکشنبه 91/4/4

شبی اوباما و همسرش تصمیم گرفتند که کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران قیمت نبود، بروند.

وقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند و آنها هم اجازه دادند.

و همسر اوباما به طور خصوصی با آن مرد صحبت کرد. بعد از آن اوباما از همسرش پرسید که چرا او این همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟

همسرش گفت که صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش دیوانه وار عاشق او بوده است ...

سپس اوباما گفت و اگر تو با او ازدواج می کردی اکنون صاحب این رستوران بودی.

همسر اوباما در پاسخ گفت: اگر من با او ازدواج می کردم او الآن رئیس جمهور بود:))




ارسال توسط نشریه حضور
<      1   2   3   4   5   >>   >

اسلایدر