روزی شاهی با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد میشود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند. شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ میگویند که: فلانی یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است. شاه میگوید: هر دو را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، هر دو را که لباس دهاتی به تن داشتند و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد شاه میبرند. شاه رو به شفا یافته میکنه و میگه: تو واقعن کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. شاه میپرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این یارو بینایی خود را بدست آوردی..؟ دهاتی میگه: بله اعلاحضرت شاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.. بلافاصله شاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و سیاه و کبودشون میکنه و میگه قرسماق … تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی… بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟
وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقهه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن؛ آروم تو گوشم گفتی:
«مواظب وقار و متانتت باش عزیزم»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیزخورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی:
«موهات بیرونه ها خانومی!»
درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم. شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال.
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛ هرازچندگاهی یادآوری می کردی که:
«غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی اون روز آقای همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی گفتی:
«خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی,بدون عشوه و طنازی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و... مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن.
تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی:
«متشکرم که اونجا نموندی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
_ فهمیدی که منم با همه زنا فرق دارم؟_
بهنام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسنالخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیباییام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونهام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین!
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بیریا آفرید / جدا از حسادت و بیخشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تکدرخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مهجبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایشات / نشسته مداوم تو را در کمین
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!!
می گویند:
طلبه جوانی در حجره نشسته بود و مشغول درس و بحث طلبگی خود بود. چند نفر همزمان به داخل حجره آمدند و گفتند:
چرا نشسته ای؟! بلند شو و ماجرای عجیبی را بیرون حجره ببین!
طلبه جوان می پرسد: مگر چه خبر شده؟!
آن چند نفر می گویند:
گاوی در آسمان مشغول پرواز کردن است و این سو و آن سو می رود!
طلبه جوان هیجان زده از حجره بیرون می زند و به آسمان چشم می دوزد! اما هیچ خبری نیست!
همه آن آدمها؛ شروع به خندیدن می کنند و می گویند:
آخه ای آدم مثلا عاقل! آیا باور می کنی که گاو در آسمان پرواز کند ؟!
طلبه جوان می گوید:
بله! وقتی چند نفر آدم عاقل بگویند؛ باورم می شود! اما آنچه باورم نمی شود این است که چند نفر آدم عاقل همگی دروغ بگویند تا یکی را به سخره بگیرند و تفریح کنند!
---------------------
یکی از عادت های زشت و ناپسندی که بعضی از آدم ها دارند اصطلاحاً «سرکار گذاشتن دیگران» است!
متاسفانه خودشان نام اینکار را «شوخی» می گذارند که علی القاعده باید «طرف مقابل» جنبه اش را داشته باشد وگرنه این حضرات ناراحت می شوند و علاوه بر اتهام زودباور بودن طرف مقابل؛ اتهام بی جنبه بودن را نیز پیوست می کنند!
---------------------
نمی دانم آنچه را خواهم گفت؛شما چگونه «تجربه» کرده اید اما آنچه خودم تجربه کرده ام این چنین است که:
افرادی که ادعای «تیز بودن و زبل بودن» دارند (یعنی ادعا دارند زود؛ خام نمی شوند و ضمنا دیگران را هم سرکار می گذارند) ؛ بیشتر در دام آدم های کلاهبردار می افتند و خسارتهای مالی به آنها می خورد!
و بالعکس دیده ام افرادی را که در چشم ما شاید زود باور باشند اما در دام شیادان و کلاهبرداران نمی افتند!
بنظرم دلیلش آن است که آدمهای زودباور؛ راستگوترند! و به این منظر هم به حرف اطرافیان نگاه می کنند که آنها نیز راست می گویند.
همین راستگویی؛ نورانیتی در دل آنها ایجاد می کند و آنها را از مهلکه طمع کاران می رهاند!
شجره ملعونه
شهید علیرضا مرادی شهادتت مبارک
بیانیه محکومیت اعدام شیخ مجاهد شهید نمر باقر النمر
محرمان محرم (روضه)
محرمان محرم (اشک)
محرمان محرم (سفیر غریب)
به مناسبت فاجعه ی خونین منا
حلیم بودیم برای حلیم خوردن
\گمنام چو مادر\
ماتریس متقارن ادبی
کاش نمازهایم نماز شود!!!
مدل کسب و کار الاغ مرده
اصلاحات انگلیسی
دربست بهارستان ...
[همه عناوین(492)]