سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : چهارشنبه 90/8/25

با رفیقم تلفنی صحبت می کردم، از هر دری سخنی بود.

به اینجا رسیدیم که رفیقم گفت تلفن خونشون چند روزه قطع شده

می گفت چند بار زنگ زدم “17″ ؛ “اعلام خرابی تلفن” فایده نداشته

مخابرات هم هیچکی جواب درست نمیده و همه به هم دارن پاسکاری می کنن

شروع کرد و  چهار تا فحش آبدار به سر تا پای مخابرات نثار کرد

منم دیگه جو گرفت؛ شروع به همدردی با رفیقم کردم و سرتاپای مخابرات و مملکت رو یه حالی دادم

گفتم اینا موقع پول گرفتن که خوب همکاری می کنن و هزار تا روش برای پرداخت قبض اختراع کردن

اگه قبض رو هم پرداخت نکنی ، سریع تلفن رو قطع می کنن

وقت دریافت پول و اضافه کردن قیمت ها، همه پاسخگو هستن و کارها درست انجام میشه

حالا که خط شما دچار مشکل شده و نیاز به دردسر و فرستادن مأمور و سیم کشی دوباره داره، کسی گوشش بدهکار نیست

گفتم اینا همشون همینطوری هستن، از وقتی مثلاً مخابرات خصوصی شده، به جای اینکه وضع بهتر بشه، بدتر هم شده؛ یه عده گرگ اون بالا نشستن و دارن پول ملت رو می چاپن

خلاصه یکی رفیقم می گفت و یکی هم من می گفتم

بعد از چند روز قطعی تلفن و پیگیری، بالاخره رفیقم مجبور شد پاشه بره اداره مخابرات، بخش نظارت؛

رفته با کلی سرو صدا و گله که این چه وضعیتیه

مأمور نظارت به رفیق ما گفته شماره و آدرس تون رو اعلام کنید، بعد با تطبیق این آدرس با آدرسی که در سیستم ثبت شده متوجه شد که صاحب خونه، شماره پلاک رو اشتباه داده و مأمور مخابرات دو بار اومده و آدرس رو پیدا نکرده

خلاصه رفیقمون بار دوم با تلفن خونشون با من تماس گرفت و گفت که کلی شرمنده ی اون مأمور نظارت شدم. این همه بهشون بد و بیراه گفتم آخرش فهمیدم مشکل از صاحب خونه بوده! نهایتا برای بار سوم مأمور مخابرات اومده و سیم کشی رو که به خاطر بارندگی اخیر خراب شده بود رو درست کرده.

حالا من داشتم به اون همه بد و بیراهی که نثار مخابرات و مملکت نمودم فکر می کردم

——————————-

امام علی: داوری با گمان برای افراد مورد اطمینان، دور از عدالت است. (نهج البلاغه، حکمت 220)

——————————-

گاهی باید نهج البلاغه رو مرور کرد

——————————-

پ.ن:

البته باید این رو در پایان اضافه کنم که بیان این خاطره به معنی تأیید عملکرد شرکت مخابرات و چشم پوشی از ضعف ها و خدمات ناقص اون نیست.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/8/19

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.

برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است.

من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید 5 دلار به من بدهید.

بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من 5 دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.

این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5 دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم.

این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد.

حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود 3 پا دارد و وقتى پائین می‌آید 4 پا؟»

برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.

آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد.

سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد.

مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 90/8/18

ابوسعید را گفتند : کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود.
این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 90/8/16

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 90/8/16

فقط تصور کنید که بتوانیم سن زمین را که غیر قابل تصور است ، فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم !
در اینصورت کره زمین مانند فردی 46 ساله خواهد بود!
هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و در باره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم !
اما این را میدانیم که در سن 42 سالگی ، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند
اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یکسال پیش نبود !
و آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین را فرا گرفت .
انسان جدید فقط حدود 4 ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است !!!
بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و...
حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره ی 46 ساله آورده است !!!
او از این بهشت یک آشغالدانی کامل ساخته است .
او خودش را به نسبتهای سرسام آوری زیاد کرده ، و نسل 500 خانواده از جانداران را منقرض کرده است!




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

اسلایدر