سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : شنبه 90/7/9
اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریه‌ام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!!!!!!!
اعتراف دختر همسایه تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری می‌شستم جلوی تلویزیون مخصوصاً از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!!
اعتراف یکی از دوستان: مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد!!
اعترافِ عموم: روز تولد 19سالگیم خودم یادم نبود، اومدم خونه دیدم در قفله چراغ ها هم خاموشه، یه باد گنده ای ول دادم وسط خونه که انقد صداش بلند بود خودم جا خوردم، بعد چراغ ها رو که روشن کردم دیدم دوستام وسط سالن با کلاه بوقی و برف شادی افتادن کف سالن هی میخندن بعد یکسری هم سرخ شدن میگن تولد تولدِت مبارک... کیکم از دست یکی از دوستام افتاد وسط سالن، خلاصه شب به یاد ماندنی شد...
اعتراف می‌کنم بچه که بودم شبا پیش خواهرم میخوابیدم وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو می‌کردم تو دماغم!!
احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!!
تو عروسی نشسته بودم یه بچه 3 ، 4 ساله اومد یک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز، چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش، این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!! می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت آقا این بچس سگ نیست! طرف بابای بچه بود!!
اعتراف میکنم بچه که بودم با دختر و پسر خاله هام لباس کهنه میپوشیدیم میرفتیم گدایی با درآمدش بستنی میگرفتیم که همسایمون مارو لو داد و کتک خوردیم!!
اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت !!




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : شنبه 90/7/9

دیشب در محله های بالای شهر قراری داشتم و در راه بودم که اذان مغرب را گفتند؛ من هم اولین مسجدی را که دیدم واردش شدم. مسجد...(اسمش را فراموش کردم ببینم!)

کمیت و کیفیت جمعیتش چنگی به دل نمی زد و اصلاً مثل محله خودمان نبود که پر باشد ازنوجوان هایی که برای گفتن تکبیر به جان هم می افتند و همچنین پر باشد از جوان های باعشقی که هرشب کل فضای مسجد را اشغال می کنند و با پر کردن آن،دست نمازگزاران غریبه و رهگذری را که دیر رسیده اند در حنا می گذارند. البته مسجد ما، مسجد کوچکی نیست و با برخورداری از دو طبقه ، کل(kal!) مساجد محل را خوابانده است!!!!!

چیزی که در این مسجد خیلی جالب بود، پذیرایی بی نظیرش بمناسبت ولادت حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود.

کمی دیر رسیده بودم و نماز جماعت تمام شده بود؛ خودم در انتهای مسجد و به امامت خودم درحال خواندن نماز بودم.خادم مسجد مشغول تعارف کردن چایی به نمازگزاران بود و کنار دست من هم یک استکان چایی گذاشت و رفت؛اما پذیرایی هنوز تمام نشده بود! در اینجا بود که مداح مسجد هم پشت بلندگو نشست و دعای کمیل را شروع کرد.

چند دقیقه بعد و درحالی که مشغول خواندن نماز عشا بودم،خادم مسجد آمد و ظرف دیگری کنارم گذاشت که همانجا نزدیک بود از خنده، نمازم باطل شود و...یک ظرف پشمک!

نمازم که تمام شد نگاهی به پیرمردهای دور و بر انداختم و دیدم که همه باسر و دست داخل ظرف پشمک اند و با ولع مشغول خوردن آن.من هم دست به کار شدم و با دستی پشمک در دهانم می گذاشتم و دست دیگر را به سوی آسمان بلند کرده بودم و ناله(!) می زدم: ظلمت نفسی!!!

وقتی بیرون می آمدم نگاهی به فرش لاکی مسجد انداختم که رشته های پنبه ایه پشمک،رو سفیدش کرده بودند!همانجا بود که یاد خادم با اخلاق مسجد خودمان افتادم که اگر این اتفاق در مسجد ما افتاده بود،حتما با چوب دنبال بانی پشمک می دوید و دو سه تا چارواداری بارش می کرد که آخر این هم نذر بود که کردی؟!!





ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 90/7/4

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن  ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم  بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از  لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می  شود. در  عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد  دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من  تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه  و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی  مختار میگفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم  بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که  بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه  تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر  آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی  مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از  زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم.  اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر  بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند  دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!این بود انشای من




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : جمعه 90/7/1

طبق روان شناسی رنگ ها سیاه نمایان گر مرز مطلق است. پوشیدن لباس سیاه در موقعیت های مختلف ممکن است متفاوت باشد .گاه لباس سیاه را در ماتم و عزا می پوشند تا نشان دهند که بین انها و عزیزشان فاصله افتاده و مرز زندگی انها را از هم جدا کرده است اما برخی افراد گاهی هم سیاه می پوشند نه برای عزا و ماتم بلکه برای مشخص کردن مرزها و حریم های اجتماعی . حجاب یک خانم مسلمان با چادر سیاه از این دسته است.

وقتی که خانمی چادر مشکی به سر می کند و با وقار قدم به عرصه اجتماع می گذارد می خواهد نشان دهد که هر کسی حق ندارد به این حریم پاک وارد شود. این حریم ،حریم حرمت حیا و احترام است نه جای هرزگی و هوس بازی .

در واقع او با حجاب مشکی و چادر سیاهبین خود و مردان نا محرم مرزی عاقلانه ایجاد کرده است .از نظر روانی نیز وقتی انسان پارچه سیاهی را می بیند انگیزه و میل نگاه کردن به ان پیدا نمی کند ولی نگاه به رنگ های روشن چشم را باز و رغبت مشاهده و تمرکز بر دیدن را چند برابر می کند .پس باید به دید گاه روان شناختی و جامع نگر زن مسلمان افرین گفت که برای حفظ حرمت عفت و پاکی خود بهترین حجاب یعنی چادر و بهترین رنگ یعنی مشکی را انتخاب کرده است.


شعر نوشت:

خواهرم با غرور بر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش

چادرت ارزش است باور کن

بوی زهرا و مریم و هاجر

از پر چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد

"روی گل ،برگ ،دست و پاگیر" است

 




ارسال توسط نشریه حضور

یک روز یه ترکه...
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره ...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد
یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم !!! و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

اسلایدر