سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : چهارشنبه 90/8/11

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. 

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 90/8/3

داشتم از خیابون وارد مترو می شدم که یهو صدای بلند خنده یه خانوم (شایدم دخترخانوم) توجه من و ملت رو به خودش جمع کرد.

دیدم بله! کم مونده “خانوم گشت ارشاد”، بپره بغل “آقای گشت ارشاد”

دارن با هم بلند بلند گل می گن و گل می شنون

همون لحظه خانوم گشت ارشاد سرش رو چرخوند و با نگاهی تیز، دقیق و ظریف، سرتا پای یه دختر خانوم “بدحجاب” رو رصد کرد.

من به همراه تعدادی دیگه کنجکاور شدیم ببینیم چه می کنه

“خانوم گشت ارشاد” با یه حرکت سریع و عجیب، در حالی که دلش پیش “آقای گشت ارشاد” مونده بود ولی جسمش رو به سمت “دختر بدحجاب” پرتاب کرد و به یه گوشه کشوندش

شروع به صحبت و تذکر و این حرف ها

رفتم پیش “خانوم گشت ارشاد” گفتم شما فکر می کنید صدای خنده بلند شما در بغل “آقای گشت ارشاد” کسی رو تحریک نمی کنه؟ و رفتم

چند بار صدام زد دیگه پشت سرم رو هم نیگاه نکردم…

کار و زندگی داشتم بابا!!!!

فکر نکنید ترسیده بودمااااااا .......

 




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 90/8/3
سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،  
درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 90/7/27

گاهی وقتها آدمهایی را می بینیم که اگر به آنها غبطه نخوریم پس به که بخوریم!

خدا به این خلایق همیشه لایق؛ چه توانایی های متعدد داده که از کرسی خدمت (و نه قدرت!) هیچگاه پایین نمی آیند!

بسیار کاوش و جستجو صورت گرفته تا قوانین مهم زیر کشف شود تا راز بقاء این آدم ها برای همه بر ملاء که نه(!) آشکار شود!

1** قانون بقاء وزیر:

«وزیر» از بین نمی رود بلکه از یک وزارتخانه به وزارتخانه دیگر منتقل می شود! (مثلا وزیر تعاون بوده؛ وزیر آموزش و پرورش می شود و یا مثلاً همان وزیر تعاون را به وزارت ورزش منتقل می کنند!)

2** قانون بقاء وکیل:

وکیل هم می توانداز بین نرود و اگر  بموقع موضع سیاسی اش را اصلاح کند از یک دوره به دوره دیگر مجلس منتقل می شود!

مثلاً می شود:

نماینده مدافع سردار سازندگی که اصلاح طلب بوده و اصول گرا می شود و همچنین حامی احمدی نژاد است ولی از جریان انحرافی متنفر است و .............................. (نقطه چین ها را زیاد گذاشتم تا این نماینده؛ خدای ناکرده کم نیاورد!)

3** قانون بقاء مدیر:

مدیر؛ مدیر است دیگر!   مگر آنکه «خلاف» آن ثابت شود!

استثنائاً این یکی را ثابت می کنیم!

اثبات: انتشار «خلاف» مدیران؛ خلاف قانون است! پس هرگز «خلاف» آنها ظاهر نشده و هیچگاه اثبات نمی گردد!

4** قانون بقاء رئیس:

«دنیا» را که می دانید؛ فانی ست! «پول» را هم که بهتر می دانید؛ چرک کف دست است! در مورد این «صندلی های ریاست» هم که از قدیم و ندیم گفته اند؛ به کسی وفا نمی کند!....

همه اینها که گفتیم از فرمایشات آقای رئیس مادام العمر است!

5** قانون کلی و فراگیر جاذبه ریاست:

ریاست جاذبه دارد!

اول به نام عشق خدمت!

دوم به نام انجام رسالت!

سوم به نام سنگینی مسئولیت!

چهارم به نام اقتدار ریاست!

پنجم به نام ثبات قدرت!

ششم به نام .....

ریاست جاذبه دارد و البته با نام های متعدد!

مگر آنکه یکی مثل شهید رجایی پیدا شود که گاهی کنار صندلی اتاق کارش بنشیند و به آن صندلی نگاه کند و خودش را مفصلاً نصیحت نماید!

 




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : سه شنبه 90/7/26

همه ما کم و بیش نام شیخ احمد کافی(ره) را شنیده ایم و خصوصا اگر با نسلی که قبل از انقلاب اسلامی نسل جوان آن روزها بوده اند به گفتگو نشسته باشیم؛ می بینیم که با چه شور و حالی از کافی و منبرهایش صحبت می کنند.

اگر منصف باشیم باید حرفهای آنها را تایید کنیم! یک روحانی به پاخواست و در دهها شهر و روستا به منبر رفت و بانی ساخت دهها مهدیه و خیریه دیگر گردید!

شاید سخنرانیهای کافی را بعضی عوامانه تلقی کنند که مورد پسند مردم عادی کوچه و بازار بوده است اما حقیقت آن است که هر سخنی که ساده و صمیمی گفته شود، دال بر سطحی بودنش نیست!  چه سخنان نغز و شیرینی در لسان او و روحانیونی مشابه او با همین لحن ساده و صمیمی گفته شده است که اتفاقا بر دل می نشیند!

-----------

دو لطیفه از کتابی که لطیفه های 14 معصوم و آقای کافی را جمع آوری کرده است(اثر آقای یوسفی) انتخاب کردم که ان شاء الله بپسندید!

لطیفه اول:

مردی که زنی را بوسید و خواهان قصاص شد!

می گویند مردی در روزگار رسول خدا صلی الله علیه و آله – که خالد نام داشت- در کوچه های مدینه به زن زیبایی رسید و قرار از کف بداد و آن زن را بوسید و بعد پا به فرار!!

زن شکایت به پیش پیامبر بزرگوار برد و ماجرای خالد را تعریف کرد! پیامبر دستور دادکه خالد را حاضر کنند!

او را یافتند و به پیش پیامبر بردند! پیامبر علت این کار زشت را از خالد پرسید.

خالد گفت: بله یا رسول الله! حق باشماست و من خطای بزرگی کردم و اکنون آماده قصاص هستم! از این زن بخواهید کار زشت مرا تلافی کند و بوسه مرا به او با بوسه خودش به من قصاص نماید!!!

پیامبر از حرف خالد خندید و از او تعهد گرفت که دیگر از این کارهای زشت نکند. سپس او را رها کرد!

------------

لطیفه دوم:

حاج آقا! نرخ دستتون نیست!

مرحوم کافی می گوید : در تهران منبر می رفتم. یک شب حس کردم مخاطبین به تعبیر ما خوب دل به مجلس و سخنرانی نمی دهند؛ بنابر این تصمیم گرفتم جک برایشان تعریف کنم! به همین دلیل با حال به ظاهر عصبانی گفتم:

ای جوانی که در این هوای گرم تابستان کار می کنی و پول در می آوری! چرا هرشب سی و پنج ریال پولی را که با سختی بدست آورده ای خرج خرید آبجو می کنی؟! چرا...

ناگهان یک جوان رندی وسط حرفم پرید و گفت:

حاج آقای کافی! با شما گران حساب می کنند یک شیشه آبجو 18 ریال بیشتر نیست!!

من هم در پاسخش گفتم: نه ! من می خواستم قیمتش را بدانم!




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

اسلایدر