سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

روایت محافظ رهبر انقلاب از

«کریسمس با آقا در خانه یک شهید ارمنی»

دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان، اوایل جنگ نمایندة امام در وزارت دفاع بودند، شروع شد. امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردند و هم‌چنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم که آقا خانه‌شان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تک‌تک این محله‌های خود شما را من حداقل می‌دانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.

بقیه در اینجا .... کلیک لطفاً .....


ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/6/3

سالم جبار حسون و برادرش سامی، از عشایر عراق بودند. آن ها از ما، پول می گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان می کردند.
چند وقتی بود که سالم را نمی دیدم.
از برادرش پرسیدم: سالم کجاست؟
به عربی گفت:" سالم، موسالم؛ سالم مریض است."
گفتم:" بگو بیاید منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید، دیدم سالم ، از بلم پیاده شد و روی خاک افتاد.
گفت:" دارم می میرم."
به شدت درد می کشید. فقط یک راه داشتم. او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به سمت ایران آمدیم. به او گفتم، خودش را معرفی نکند.
دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود.
دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد ، التماس می کرد و می گفت:" من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می شوم."
فکر کردیم شاید دکتر اشتباه تشخیص داده است؛ بنابراین او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. چند ساعت منتظر ماندیم؛ اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید.
 همان دکتر دغاغله بود!
گفتم:" دکتر، ما فکر کردیم، شما اشتباه تشخیص داده اید، برای همین، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست."
دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من برای انجام کارهایم به شلمچه رفتم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کرده ایم.
من بودم و یک پاسدار عرب زبان اهوازی، به نام عدنان.
پس از دو روز از شلمچه برگشتیم اهواز.
وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می رود.
گفتم:" سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم."
به گریه افتاد و گفت:" وقتی دکتر مرا عمل کرد آقایی بالای سرم آمد و گفت بلند شو و برو توی بخش بخواب.
ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید.
عده ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه شان را می شناسم. به من گفتند ، اینجا اصلا احساس غریبی نکن. چون تو ، ما را از غربت بیرون آوردی ، ما هم تو را تنها نمی گذاریم. آنها تا همین چند لحظه پیش ، کنار من بودند!"
... پس از آن روز ، سالم به کلی تغییر کرد.
او به ما می گفت:" تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد ، کمکتان می کنم."
او خالصانه و با دقت کار می کرد.
بعثی ها برای آنکه او با ما همکاری نکند ، دخترش را کشتند؛ اما همیشه می گفت:"فدای سر شهدا!"




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/5/27

آرزومان کربلا بود و نجف ** جان و سر دادیم در راه هدف

چفیه هایمان رنگ و بوی یاس داشت ** رنگ و بوی بیرق عباس داشت

یاد شب هایی که ما بودیم و مین ** جستجوی مرگ در زیر زمین

هم دم شب هایمان سجاده بود ** حمله کردن ، خط شکستن ساده بود

حسرت رفتن در این دل مانده است ** دست و پایم سخت در گل مانده است

عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم ** زیر بار غصه ها وا مانده ایم




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/5/20

صبح عملیات، تو جزیره ام‌‌الرصاص، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کُپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمین‌گیر کرده بود، مثل شیر تو خط می‌غرید.
هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. خسته و کوفته. مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلات‌های جیرة شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنه‌ام.» پرسیدم: «شکلات‌هات چی شد؟» خندید و گفت: «همش رو خوردم.» یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کوله‌پشتی تا یکی از شکلات‌های خودم رو بهش بدم. تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود. یکی از شکلات‌ها رو برداشتم. صدا زدم: «منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخوردیدم جواب نمی‌ده. صداش کردم. جوابی نداد. سرم رو بالا کردم. گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود. پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بی‌سر.
ساکت و آرام و بی‌صدا از دست ارباب، جیره‌اش رو گرفته بود.
شهید منصور رنجبران، بچة لودریچه اصفهان بود.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/5/13

بسم رب الشهدا والصدیقین

یک روز عصر دلتان در خانه می گیرد و می خواهید به پارک شهرتان بروید. مثلاً پارک ملت که چه عرض کنم؟ پارک ذلت! پارک لذت! بورس فروش غیرت! نکبت! نه سرسبز! از همه رنگ! رنگین از دخترکان ارزان قیمت. ولش کنید اصلاً. ما می رویم برای هواخوری. نه خدایی نکرده برای امر به معروف و نهی از منکر! ما هم مثل خیلی ها بی غیرتیم. این را گفتم که یک وقت فکر نکنند عطر ایمان می خواهد فضای جامعه را به گند بکشد. عطر هم فقط از آن عطرهایی که جنس مخالف را جذب می کند. گل یاس و محمدی برای مجلس ختم است که به بازماندگان آرامش بدهد. اگر جامعه متمدن ما را سیخ نزند از اینجا به بعد دیگر راجع به عطر و ادکلن حرف نمی زنم. می‏رسید سر کوچه و تابلوی کوچه را می بینید که روی آن بزرگ نوشته سی و پنج و زیرش کوچک نوشته "شهید عزیزی" ! برای اینکه یک وقت مردم راه را گم نکنند! شانس که نداریم! یکدفعه راه را گم می کنیم و می افتیم در صراط مستقیم! در راه شهدا و ضعفا و امام و رهبری. این ها دیگر نفسمان را می‏گیرد! دلمان برای ادکلن‏های playboy و سیگار مگنا تنگ می شود! شهرداری تو را به خدا تابلوهایت را درست بکار که توی هچل نیفتیم!
تا می‏رسید سر کوچه با مغازه لوازم آرایشی اول (طبقه همکف یک خانه‏ ی جنوبی) مواجه می شوید. سر کوچه که رسیدید به سمت چپ می پیچید و وارد خیابان فرعی می شوید، دومین لوازم آرایشی؛ به سمت خیابان اصلی می روید و به محض اینکه وارد آن می شوید مغازه اول نه، ولی دومی لوازم آرایشی‏ست؛ کمی جلوتر می‏روید و نگاهی به آن طرف خیابان می‏اندازید، باز هم لوازم آرایشی این بار یک فروشگاه بزرگ .....
تصمیم می‏گیرید با انگشتان دستتان تعداد فروشگاه‏های لوازم آرایشی را در مسیر رفتن به پارک ذلت ، ببخشید ... یا اصلاً پارک عفت! را حساب کنید؛ خب ، تا حالا که شده چهارتا ، کمی جلوتر پنج ، شش ، هفت ، و یکی هم نزدیک چهارراه شد هشت تا؛ آن طرف چهارراه که پارک است ، پس شمارش را در حالت توقف نگه می دارید! چون شمارنده ذهنتان هنگ کرده است! یک دفعه صدای خنده سه دخترخانم تو را به خودت می آورد و می بینی شماره انگشتانت رسیده به نه تا. خوشحال که نه ، آنقدرها هم وضع این محله بد نشده و خدا را شکر هنوز یک انگشت برایمان باقی مانده که آن هم برای تفهیم اتهام به ......کافیست.
در مسیر برگشت با خودتان می گویید "این بار از خیابان دیگری به خانه برمی گردم ، بهتر است...".

از پارک بیرون می آیید و به آن طرف خیابان که می روید دوباره شمارنده تان را فعال می کنید، صد متر اول که به سلامتی خبری نیست ، چهارراه بعدی را رد می کنید ، وای! سر و کله ی دهمی پیدا شد، انگشتان دستت هم کم آمد و یازده و دوازده و ... . اشکم در آمد و صدای خفه بغضم در خنده یک نیلوفرجون دیگر گم شده بود که دیدم آنجلینا جولی دارد از پشت ویترین مغازه سیزدهم به من پوزخند می زند.
به فکر فرو رفتم...
مگر در این محله چند زن و دختر زندگی می کنند که سرتاسر آن از فروشگاه لوازم آرایشی پر شده است؟ هر قدر هم که تراکم جمعیت زیاد باشد ، آیا باید این وسایل آرایشی وسوسه انگیز هر چند متر در مقابل دید دختران جوان و نوجوان باشد؟ یا عکس های خانم های آرایش کرده ی اجنبی معلوم الحال روی شیشه های مغازه ها و فروشگاه ها در چشمان پسران جلوه نمایی کند؟ می دانید، چند وقتی هست که دلم برای بوی باران تازه و خاک لک زده است!؟
بگذارید از وضع داخل تعدادی از این فروشگاه ها هم کمی برایتان بگویم. البته نمی گویم تمامشان ولی باز هم خدا می‏داند! اصلاً قضاوت را به عهده ی شما می‏گذارم؛ یعنی خودتان بروید و ببینید!
برخی فروشندگان که خود مانکن هایی شده اند و می شود به جای نگاه کردن به بروشورها و عکس ها و عروسک‏های پلاستیکی، آنها را نمونه‏ی تبلیغات هر نوع آرایش و لوازم مورد نیاز آن دانست. فرقی نمی‏کند که پسر باشید یا دختر! در هر لوازم آرایشی هم برای خانم‏ها و هم برای آقایان مدلینگ وجود دارد؛ اگر این یکی تمام کرده باشد در فروشگاه بعدی موجود است! البته با رعایت کامل شئونات اسلامی از نوع آمریکایی!!!!!
شهدا می‏گفتند که دوست نداریم برویم شهر ، آنجا بوی شیمیایی می آید. خیالتان را راحت کنم، در شعار آزادی بمب هسته‏ای بود! اینجا بمب هسته‏ای منفجر شده است و همه چیز را با خاک یکسان کرده! شلمچه بوی یاس می‏دهد. ولی اینجا بوی خون. یادم آمد. ما غرق شدگان کشتی تایتانیک نیستیم ، ناو وینسنز ما را هدف قرار داده. فکر کنم صدام این دفعه بجای عامل اعصاب عامل هوش و حواس زده. انگار نمی‏فهمیم چه دارد به سرمان می آید؟! سر چهارراه آزادشهر (چهار راه نمونه شهر مشهد) جنازه صدها دختر و پسر دست و پا می زند. جالب اینکه آمبولانس هم نمی‏آید! می گویند این چه جنازه ایست که دارد راه می‏رود؟ می‏گویم دلشان خیلی وقت است که مرده! بیایید به دلشان تنفس مصنوعی بدهید. می‏گویند ما اهل دل نیستیم و تازه مرگ حق است! الجنّه و النّار حق! ربنا لا تزغ قلوبنا بعد جنگ سخت و هب لنا من لدنک رحمه در جنگ نرم ، انّک انت الوهاب.
به جرأت می توان گفت که فروشگاه‏های لوازم آرایشی ، خاکریز جنگ نرم دشمن اند و برخی فروشندگان آن سربازانشان ، حال می‏خواهد خوششان بیاید یا ما را متحجر بنامند! من در این مغازه‏های کوچک و در آن فروشگاه‏های بزرگ عطری از خدا را استشمام نمی‏کنم! مگر نمی‏گویند آزادی؟ من احساس خفگی می‏کنم! همه روزه در سطح خیابان و دانشگاه حس خفگی می‏کنم! هرچه حساب کردم دیدم به نظر می‏رسد که تعداد مغازه‏های لوازم آرایشی در محله‏ی ما ، بلکه در شهر ما ، کم کم از سوپر مارکت‏ها هم بالا می‏زند! نمی دانم، شاید من بدبینم! شاید چون اینجا بالا شهر است ، رنگ آمیزی برخی دختران (که محبت را بیرون از خانه گدایی می‏کنند) جزو زیباسازی شهر به حساب می‏آید؟

چه معنی دارد که کشور امام زمان (عج) بزرگترین مصرف کننده ی سرخآب و سفیدآب باشد!
شهدا شرمنده ایم... ، همه فکر می کنند چون شماها زنده اید ما نباید بجنگیم.




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   6   7   8   9      >

اسلایدر