سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 یارو عکسمو دیده میگه:اااا دماغ خودته این؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دماغ اجدادمه که بینی به بینی، نسل به نسل منتقل شده الان رسیده به من!!!

با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم


تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه آدم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زودتر از موقع نمرده باشه


زنگِ خونه رو میزنم مامانم میپرسه میخای‌ بیایی تو ؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خوام ببینم اف اف سالمه یا نه

صبح رفتم کنکور بدم. مراقب میگه تو هم اومدی کنکور بدی؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم اینجا برم دستشویی


ماشینم بنزین تموم کرد وسط جاده، واستادم دم جاده یکی 2 لیتر بنزین از ماشینش بهم بده که فقط خودمو برسونم به یه پمپ بنزینی, یکی زد بغل گفت آقا بنزین برای ماشینت می خوای؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام باهاش خودمو آتیش بزنم


رفتیم سر خاک یکی از فامیلامون ساکت نشستیم پسر خاله ام میگه ساکتی!!!

پـَـَـ نــه پـَـَــــ بلند شم برات سیا نرمه نرمه رو بخونم

رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!!

ساعت 5-4 صبح زنگ زده. گوشی رو برداشتم به زور دارم جواب میدم. میگه خواب بودی؟؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم سر گلدسته ی مسجد محلمون اذان میگفتم صدام گرفته


خونه مون رو عوض کردیم به بابام میگم کی واسه خونه خط میگیری؟ میگه خط تلفن؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ خط نستعلیق روزی دوبار هم از روش بنویسیم


برای طرح یه شکایت رفتم کلانتری طرف می گه از کسی شکایت دارین ؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم فرار مایکل اسکافیلد رو از فاکس ریور گزارش کنم

تو این گرما که سگ تب میکنه رفتم سوپر مارکت میگم یه ایستک بدید یارو میگه خنک باشه؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ گرم بده میریزم تو نعلبکی خنک بشه!

بعد از چهار ساعت از کنکور تو هوا 40 درجه اومدم خونه خواهرم میگه خسته ای؟ اگه نیستی منو ببر یه جایی میخوام خرید کنم.

پـَـَـ نــه پـَـَــــ نه خسته نیستم تو جلسه کنکور لحاف تشک انداخته بودم داشتم قلیون میکشیدم

داریم لوازم میزاریم توی ماشین که بریم مسافرت. همسایمون میگه دارید میرید مسافرت؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ قراره از امشب توی ماشین زندگی کنیم

به مامانم میگم قوری کجاست ؟ میگه میخوای چای بخوری ؟!

پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام دست بکشم روش شاید غولی چیزی ازش درومد!!!

رفتم فروشگاه میگم سیخ داری؟ میگه برا کباب؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم می خوام

کارت سوخت ماشینو برداشتم دارم میرم بابام میگه میری بنزین بزنی؟؟؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ میرم آب هویچ بریزم تو باکش نور چراغاش زیاد شه


ماشین رو بردم سرویس، میگم فـــیلترش هم بذار، میگه فـیــلتر هوا؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ فیلتــر شکن بذار ماشین شبا بتونه بیاد فیسبوک

یارو تو مترو داره چراغ قوه میفروشه، صداش کردم اومده میگه چراغ قوه میخوای؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ یه لقمه میرزاقاسمی آوردم واسه ناهارم تنهایی نمی چسبید گفتن بیای باهم بخوریم


تو آشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن. مامان اومده میگه چیزی شکوندی؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ شیشه ی نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتم رو اکو حال کنین

کله صبحی رفیقم میخواست بیاد درس بخونیم بهش زنگ زدم گفتم دوتا نونم بگیر بیار. گفت واسه صبحونه؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ واسه ذخیره سازی تو روزای سخت زمستون

خواهرم از بیرون میاد خونه. میبینه پشت سیستمم. میگه کامپیوتر روشن کردی؟؟؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ دکتر گفته بشین جلوی مانیتور خاموش زل بزن بهش واسه چشات خوبه...!

نون بربری خریدم همسایمون منو دیده میگه نون بربریه؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ ماشین جدیدمه طرح بربری تولید شده

تو لباس فرم منو دیده میگه سربازی؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ عضو سیاه لشگر سریال مختارم محل فیلم برداری رو گم کردم

در پارکینگ و باز کردم برم تو یارو اومده جلوش پارک کرده میگه می خوای بری تو؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ درو باز کردم هوای کوچه عوض شه

تو هواپیما نشستم دارم دعا می خونم بغل دستیم می گه دعا می کنی سالم برسی؟
پـَـَـ نــه پـَـَـــ دوست دارم صحنه سقوط هواپیما رو از نزدیک ببینم دعا می کنم سقوط کنیم

از بالای در دارم میام تو خونه بابام از راه رسید میگه باز تو کلید یادت رفت؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ دارم آمادگی جسمانیمو تست میکنم امشب میخوایم بریم سرقت!!!

یکی‌ زنگ زده میگه شما فرشادین میگم نه. میگه پس اشتباه گرفتم؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ من فرشادم صدای تورو شنیدم الزایمر گرفتم یادم نیست !!!

عکس برادرزاده هامو نشون دوستم دادم با مامانشون، برگشته میگه: ااِاا داداشت زنم داره؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ اینارو تو قرعه کشی بانک برنده شده

زنه شیکمش اومده جلو رفیق ما میپرسه این حامله س؟!

پـَـَـ نــه پـَـَـــ این زن آقا گرگه اس، شنگول رو خودش خورده، منگول رو داده شوهرش

تا کمر رفتم تو موتور ماشینم که ببینم چه مرگشه، رفیقم اومده میگه داری تعمیرش میکنی ؟!

پـَـَـ نــه پـَـَـــ دارم با گِیج روغن درد و دل میکنم !!

اومده از خواب بیدارم کرده میگه خوابی ؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ دوستم چشم گذاشته منم رفتم زیر پتو قایم شدم نصف شبی

یارو دست پسره رو گرفته میگه با یاد چی میری کنکور بدی؟
پسره میگه با یاد خدا...

پـَـَـ نــه پـَـَـــ بگه به یاد دوست دخترم میرم سر جلسه

با دوستم رفتیم دکتر واسه عمل بینیش دکتر میگه میخوای بینیتو کوچیک کنی؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ اومدیم بکوبیمش 3 طبقه بسازیم!!!

کامپیوترم یه ویروس گرفته بود رفتم کلی پول آنتی ویروس اورجینال دادم بعد سه ساعت اسکن ویروسه رو پیدا کرده پیغام داده:
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ویروس را حذف کنید؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ می خوام ازش نگهداری کنم بزرگ بشه، بشه عصای دستم نور چشام...

رفتم مغازه میگم آقا مرگ موش میخوام، میگه برای موش های خونتون میخواین؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ میخوایم بریزیم تو خورشتمون خوش رنگ شه !

سوار تاکسی شدم. یارو صدای ضبطشو تا ته زیاد کرده بود. میگم میشه صدای ضبطتونو کم کنید؟ میگه اذییتتون میکنه!

پـَـَـ نــه پـَـَـــ گفتم کم کنی این یه تیکشو من بخونم ببینی صدای کدوممون بهتره!!!

رفتم سر خاک خدا بیامرزی دارم خرما تعارف می کنم، طرف برداشته میگه فاتحه است دیگه نه؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ خدا بیامرز زنده شده داریم جشن می گیریم!


رفتم از قسمت قفسه باز کتابخونه 2 تا کتاب برداشتم آوردم گذاشتم جلوی مسئولش که وارد حسابم کنه؛ میگه: میخوای ببریشون؟

پـَـَـ نــه پـَـَـــ اومدم کتابارو بهت توصیه کنم بخونی، میانگین ساعت مطالعه تو مملکت بره بالا

سر امتحان برگه تقلبم و در آوردم دارم مینویسم. مراقبه دیده میگه تقلبه؟؟

گفتم پـَـَـ نــه پـَـَـــ دعای ابوحمزه ثمالیه

رفتم بچه خواهرمو از مهدکودک بیارم، مربیه میگه: بچه رو میبریدش؟

گفتم پـَـَـ نــه پـَـَـــ همینجا میخورمش

تو خیابون موتوریه اومد کیفم رو قاپید، یارو میپرسه دزد بود؟

گفتم پـَـَـ نــه پـَـَـــ رفیقم بود اومده بود امانتیش رو پس بگیره، فقط خواست هیجانش بیشتر باشه

رفتیم بلیت کانادا بگیریم زنه میگه سیاحتیه؟

میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ زیارتیه میخوام برم امامزاده سید ریچارد

مرغ عشقم مرده و در حالی که پاهاش رو به بالاس افتاده کف قفس. دوستم اومده می گه : اِ مرغ عشقت مرد؟

بهـــش گفتم: پـَـَـ نــه پـَـَـــــ کمر درد داشته دکتر گفته باید طاق باز دراز بکشه کف قفس

داداشم گفت چرا بال بال میزنی؟چیزی پرید تو گلوت؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم خودم رو آماده پرواز میکنم

به دوستم میگم ببین تن ماهی تاریخ انقضاش کیه؟ میگه یعنی تاریخ خراب شدنش؟

گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ تاریخ عروسی ننه بابای ماهی اس میخوام واسشون جشن سالگرد بگیرم

بنده خدا چاقو خورده در حد بنز داره ازش خون میره بردیمش اورژانس پرستار میگه آوردین بستری کنین؟

میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ آوردیم خون بده بریم

ساعت 7 صبح رفتم برا امتحان دانشگاه نگهبانه میپرسه امتحان داری؟

میگم پـَـَـ نــه پـَـَـــ اومدم خمیر بگیرم بدم دست نونوا

به بابام میگم تابستون یه برنامه سفر شمال بزاریم، میگه شمال ایران؟

میگم پـَـَـ نــه پـَـَـــ شمال سیبری تو قطب شمال، برنامه شکار خرس قطبی بزار واسمون!

میری مسجد وضو بگیری تا نماز بخونی میبینی یه آقایی میرسه میگه پسر جان وضو میگیری؟؟؟
میگی پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام قزل الا صید کنم از تو حوض مسجد





ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : یکشنبه 90/4/19

دیشب خیلی خسته بودم، واسه همین تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم رو هم افتاده بود که یه دفعه از خواب پریدم. از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند.
تو مراسم و مهمانی ها به محض اینکه اعلام رفتن کنیم، خداحافظی ها از همون کف زمین که نشستیم شروع میشه و تا چشم کار میکنه، تا جایی که همدیگه رو اندازه یه مورچه می بینیم، ادامه پیدا میکنه:
خب احمد آقا ، صغرا خانم! 
خیلی زحمت دادیم، با اجازه تون از حضورتون مرخص میشیم.”  
با گفتن یه همچین جمله ای، تراژدی سریال یانگوم وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می کنیم. حالا حساب کنید مثلا ? نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: 
«خداحافظ» 
صاحب خونه بدبخت، پس از کلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و عیال بره دنبال مهمون ها، مستمراً جواب خداحافظیه اونا رو بده: 
خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ…” 
حالا اومدن دم در: 
” … خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. 
خداحافظ ، خداحافظ ، چشم، حتماً مزاحم میشیم، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ…” 
توی این دسته اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشه که دیگه واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دکوراسیون رو به هم بگن و تو تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» مرتباً به گوش می رسه. 
حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا کمر بیرون اومدن و دارن دست تکون می دن: 
خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ  “ 
راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب ? تا ? بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین میزنه. 
حالا دیگه ماشین رسیده ته کوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: 
خداحافـــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــظ…” 
آخه یکی نیست بگه مگه میخواین برین سینه کش قبرستون که دل نمی کنین از هم!؟  
تازه فردا ساعت ?? صبح یکی از خانم هایی که دیشب مهمون بوده زنگ میزنه به صغرا خانم و میگه 
صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت کردن یادم رفت ازت خداحافظی کنم



ارسال توسط نشریه حضور

آقا از حرم که می خواست برگردد
مشت هایش را می بست
و دیگر باز نمی کرد
تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.
آیت الله بهجت را می گویم

چند ساعت مانده بود به اذان صبح
چند ساعت مانده بود به اذان صبح
طبق معمول  بلند شده بود برای تجدید وضو
هوا خیلی سرد بود
از اتاق بیرون رفته بود
آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود
چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده همان طور که روی زمین افتاده دارد ذکرهایش را می گوید
گفته بودند خب چرا صدا نکردید
گفته بود خب  نخواستم اذیت بشوید
آیت الله بهجت را می گویم

آن رقت قلب همیشگی
یکی از اطرافیان بچه ی شان از جایی پرتاب شده بود و توی کما بود.
زنگ زده بودند برای التماس دعا
آقا آن رقت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا می گفت پیدا نکرده بود
یکی از اهل خانه پرسیده بود جریان چیست؟
گفته بود وقتی اجل کسی حتمی است کاری نمی شود کرد
اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا این که از خدا شاکی باشند
در عوض ما دعا می کنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند
آیت الله بهجت را می گویم

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت
کارهای شخصی اش را به هیچ وجه  به کسی نمی گفت
مثلأ می آمد پایین می دید که دندان هایش را جا گذاشته
برمی گشت بالا دندان ها را برمی داشت
یا دنبال عصایش که می خواست بگردد به هیچ کس نمی گفت
آیت الله بهجت را می گویم

مشهد که می رفتند
مشهد که می رفتند خیلی مقید بود توی نگهداری از بچه ها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد.
می گفت بچه ها را بگذارید پیش من . وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.
از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه را بغل کرده  تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشود و در حال ذکر و عبادت خودش است...
آیت الله بهجت را می گویم

مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت
مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت .
بعضأ به بچه ها هم هدیه می داد .
به عروسشان هم همین طور. روز تولدش که می شد می گفت غذای کافی درست کنید و فقرا و همسایه ها را اطعام کنید.
آیت الله بهجت را می گویم

آن وقت ها که بچه ی کوچک داشتند
به خانمش گفته بود فقط مراقب بچه ها باش
لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی
یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می خوریم
آیت الله بهجت را می گویم

جویای حال گرفتاران
امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریضی به آقا التماس دعا می گفتند
یک ریز آقا باید حال آن شخص را می پرسید ببیند گرفتاری اش برطرف شده یا نه
تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمی شنید دست بردار نبود
باید مواظب بودند وقتی التماس دعا می گویند یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده
آیت الله بهجت را می گویم

یکی از مرغ ها مریض شده بود
خیلی حالش بد بود
اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند
خب کثیف کاری می شد
آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود
می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و "بهبود" پیدا کند
یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود...
فردای عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده...
آیت الله بهجت را می گویم

مقید بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند
و هم مقید بود رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد
صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه ی مرغ و خروس ها را می داد و قفسشان را مرتب می کرد
خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها
بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست می آورد داخل خانه
یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد
یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته ی سرشب هایش
یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند
می گفت سرما می خورند
آیت الله بهجت را می گویم

بچه توی حیاط بازی می کرد
هی دور و بر درخت انار می پلکید
آقا هی می گفت از دور و بر آن درخت بیا این طرف بازی کن
فعلا دور و بر آن درخت نباش
بچه گوش نمی کرد
تا این که زنبور دستش را نیش زد
آیت الله بهجت را می گویم

رفته بودند آقا برایشان خطبه ی عقد بخواند
آقا خطبه را که خوانده بود به عروس و داماد گفته بود حالا یک سفارش به عروس خانم دارم یک سفارش هم به آقا داماد
منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود
وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود
حالا کدامتان اول دست روی گوشش می گذارد؟...
بعد گفته بود شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.
اما هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید..
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی ...
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه ی خودش باشد...
عاقد آیت الله بهجت بود
داماد هم علیرضا پناهیان بود

دختر بچه پرتقال دلش خواسته بود
مادرش گفته بود توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟
بعد از چند دقیقه دختر بچه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود
هیچ کس نمی دانست این پرتقال را کی دست او داده
آقا فرموده بود این بچه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود
حالا با قاعده به او پرتقال داده اند
منظور آقا این بود که توی حرم هرچیزی که واقعا دلت بخواهد با قاعده می آورند بهت می دهند
"با قاعده" یکی از آن تکیه کلام های شیرین آقا بود
آیت الله بهجت را می گویم

بچه ها را که حرم می برید
می گفت بچه ها را که حرم می برید
حتما خوراکی دستشان بدهید که توی حرم بخورند...
آیت الله بهجت را می گویم

بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه
اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید
حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست
تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند
آن وقت نمازش را می بست
می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد
آیت الله بهجت را می گویم



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : دوشنبه 90/4/6

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:
«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد:
«شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت:
«نه»
صدای آن طرف گفت:
«من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
«و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت:
«نه»
کارمند تازه وارد گفت:
«خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : شنبه 90/4/4

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخوام بدونم بابایی........
- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : 2000 تومن
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که  برای خریدنش به 1000 تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه بابا ، بیدالم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 1000 تومن  که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 2000 تومن دارم. آیا
می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی..




ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

اسلایدر