سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : شنبه 90/3/21

خوب دقت کنید.

او را می­شناسید؟

بی شک بارها و بارها عکس او را بردیوارهای شهر، یا وبلاگهای دفاع مقدس، یا در سمینارها و جلسات مربوط به دفاع مقدس دیده­اید.

حال بگویید: از دیدن این نگاه پر جذبه، چه احساسی در شما بوجود می­آید؟ او را نماد چه می­دانید؟

شهامت؟ اقتدار؟ ایستادگی؟ صبر؟ شجاعت؟ بی باکی؟ شهادت؟ ...

آری من نیز همه این نمادها را در تصویر پر صلابت او دیدم.

من نیز تصور داشتم که او شهیدی از تبار عاشقان بوده در دوران دفاع مقدس، بهشت را با بها و بی بهانه خریده و از رنج بودن در زندان دنیا رها شده است.

اما نه؛ اینگونه نبود.

او از حادثه جنگ رهایی یافته، با تنی زخمی زندگی پس از جنگ را نیز چشیده و سالها زنده مانده و در حوالی شهر مقدس مشهد، در روستایی کوچک زندگی کرده است.

او در طول این سالها بصورت ناشناس و در گمنامی تمام، در اوج فقر، با انبوه درد، در کنار ما زیسته و ما در حالی که عکسش را در جای جای شهر می­چسباندیم و به صلابتش فخر می­فروختیم، از روح بلند او بی خبر بودیم.

از شما می­پرسم آیا از صاحب این تصویر پر صلابت که نشان افتخار شما در مجالس و کنگره­ها و سمینارها و مناسبتهای جنگی است خبری دارید؟

من خبری غم انگیز دارم.

او سالها در درد شیمیایی سوخته و دم بر نیاورده. نحیف و لاغر و بیمار و دردمند شده و آخ نگفته است. بارها از او خواسته­اند که برای گرفتن حق سالها جنگیدن و شیمیایی شدنش به بنیاد برود، اما پاسخ دندان شکن او چنین بوده:

"چه حقی؟ مگر من برای حقوق خودم به جنگ در راه خدا رفته­ام؟ حق من همین درد است. همین رنج. همین چکه چکه آب شدن."

مرد با صلابت جنگ در درد شیمیایی بیادگار از سالها حضورش در میدانهای جنگ ذره ذره چکید و آب شد و چون قطره­ای زلال در دل خاک فرو رفت و ما هنوز هم پس از گذشت سالها از مرگ با عزتش از او غافل مانده­ایم. تنها عکس او را چون سند افتخاری بر هر کوی و برزن و در جای جای شهر می­زنیم، بی آنکه از صاحب تصویرخبری بجوییم.

او به واقع شهید گمنام است. مردی که بر قبرش واژه شهید ننوشته­ اند،  اما خدا می­داند که شهید است.

زیارتگاه او در روستای گجوان مشهد است.

اطلاعات بیشتر در اینجا ... کلیک کن




ارسال توسط نشریه حضور
وقتی حادثه تأسف بار سعادت آباد اتفاق افتاد به یکی از دوستان می‌گفتم که اگر به جای آن جمعیت تماشاچی یکی دو تا از آن لولوخُرخُره‌های لباس شخصی حضور داشتند «شاید» آن اتفاق نمی‌افتاد، شاید با دخالت آن‌ها مجنی علیه زنده می‌ماند، و شاید جانی هم بالای دار نمی‌رفت و تنها به حبس و دیه محکوم می‌شد. اما از طرفی هم فکر می‌کنم اگر لباس شخصی ـ یعنی هر کسی که برای حفظ امنیت منتظر مجری قانون نمی‌ماند ـ حضور می‌داشت و دخالت می‌کرد و ـ با چماق یا بی‌چماق ـ جانی را لت و پار می‌کرد، و دستی را که چاقو بلند کرده بود همانجا می‌شکست چه چیزی در انتظارش بود؟ شاید، و به احتمال بسیار زیاد محکوم و مطرود می‌شد! فردایش روزنامه‌ها از عوامل خودسری که باعث درگیری و هراس مردم می‌شوند می‌نوشتند، اخلاق گراهای مذهبی حنجره‌شان را علیه کسانی که بی‌اجازه مراحل عملی نهی از منکر را اجرا می‌کنند پاره می‌کردند، سیاست مداران مخالف به صورت رسمی خودشان را جر می‌دادند، شکایت جانی چاقو کش در قوه قضائیه پذیرفته و پیگیری می‌شد، و اینترنت از لجن پراکنی علیه لولوهای لباس شخصی، و وبلاگ‌های روشنفکرنما از بلایی که جمهوری اسلامی بر سر مردم ایران آورده! منفجر می‌شد، و با در نظر گرفتن این احتمالات می‌پرسم؛ پس‌‌همان بهتر که لباس شخصی‌ای نبود و دخالتی نکرد!؟

متأسفانه سیاست ناپاک در حال نابود کردن حس مسئولیت اجتماعی و برانداختن نسل دخالتگران متعهد است. سال‌ها در کشوری که قانونش ضعیف و شرطه‌اش ناتوان و فاسد، یا بی‌تفاوت و بی‌مسئولیت بوده کسانی از دل جامعه برآمدند که با قدرت خودشان حافظ حریم و حرمت مردم بودند. جان و مال و آبروی مردم در گرو گردن‌های کلفت و قداره‌های زیر شال جوانمردان و پهلوان‌هایی بوده که روز در راسته بازار کاسبی می‌کردند و شب میل زورخانه بالا می‌کشیدند. آن دوره‌ها دیگر گذشته و مسئولیت امنیت جامعه تمام و کمال بر عهده پلیس است، و هیچ کس حق ورود به حیطه مسئولیت‌های انتظامی را ندارد! اما مگر پلیس می‌تواند همه جا و همه وقت حضور داشته باشد؟ کجای دنیا چنین پلیسی ساخته‌اند که ما ساخته باشیم؟ که مثل سوپرمن یا مردعنکبوتی سر صحنه جرم حاضر بشود!؟ اصلا همین خیالات آمریکایی از کجا نشأت می‌گیرد؟ جز از نبود امنیت و رخت بربستن جوانمردی و فداکاری؟ و فشل بودن پلیس؟ خیال‌پردازی را که کنار بگذاریم می‌بینیم راهی وجود ندارد جز اینکه خود مردم احساس مسئولیت کنند و از میانشان کسانی باشند که در مواقع لزوم ـ که جرمی فاحش رخ می‌دهد یا امنیت جامعه علنا به خطر می‌افتد ـ قدرت و جسارت دخالت نشان بدهند. جامعه‌ای که خالی از این جنس آدم‌ها باشد و دلش را به داشتن قانون و پلیس ـ هر چقدر هم منضبط ـ خوش کند قطعا درهایی را برای فساد و قانون شکنی مجرمان باز کرده است.

حالا در برهوت مسئولیت و وجدان اجتماعی خبری منتشر می‌شود که برای این جوّ بیمار تکاندهنده است، یک شیر مرد ـ یک روحانی که گویا امام جماعت دانشگاه هم هست ـ در معرکه‌ای دخالت کرده و با دست خالی دختری را از چنگ اراذل و اوباش نجات می‌دهد، خودش هم زخم خورده و چشمش را آسیبی زده‌اند که زیر عمل جراحی رفته است. وقتی تصویر غرقِ خون این روحانی منتشر می‌شود حتی کسانی که صفات پدرشان را حواله آخوند‌ها می‌کردند دچار حس انفعال و تحسین می‌شوند. اینجا جایی است که یک تکلیف گرا، و یک دیندار متعهد، در غیبت لباس رسمی‌ها ـ که گاهی حضورشان هم بی‌تفاوت است ـ دست به دخالت می‌زند، و با تصمیم خودش با برهم زنندگان امنیت درگیر می‌شود. بیگناهی را نجات می‌دهد و جانیانی را ناکام می‌گذارد.

جامعه ما با مشکلی جدی روبرو است و آنهم «پدیده اراذل و اوباش» است، پلیس در ایران ضعیف است و هر وقت که قدرتی نشان می‌دهد مورد هجمه قرار می‌گیرد. از نظر عموم مردم اراذل هیچ ارزشی ندارند و اگر پلیس در صحنه جرم به‌شان شلیک هم بکند اشکالی ندارد، جامعه ایران هیچ مجازاتی جز مرگ برای قمه کش‌های عربده کشی که خیابان می‌بندند یا جلوی انظار ناموس مردم را بلند می‌کنند یا هنگام غارت اسلحه می‌کشند نمی‌شناسد، اما هر وقت پلیس شدت عملی نشان می‌دهد و اوباش و موادفروشان را جمع آوری یا تحقیر می‌کند صدای اعتراض رسانه‌ها و مخالفین به آسمان هفتم می‌رسد! چرا؟ چون نان خورهای رسانه که فقط از خانه به دانشگاه رفته‌اند و حالا می‌خواهند با یک معدل دانشگاهی و یادگرفتن چند اصطلاح بی‌ارزش همه چیز را اصلاح(!) کنند اصلا در جامعه‌شان زندگی نکرده‌اند، و اساسا نمی‌دانند اراذل و اوباش چیست؟ از طرفی هم انگیزه‌های سیاسی و ضدحکومتی در چنین مواقعی تحریک می‌شود. هسته اصلی بسیاری از حرکات خیابانی ضدانقلاب همین اراذل و اوباش هستند، که به امید آزادی‌هایی از قبیل جواز مسکرات و فحشا به خیابان می‌ریزند، و قدرت درگیری و خسارت زدن بالایی هم دارند. محرک آشوب‌های 88 هم همین‌ها بودند و گویا در کهریزک هم یکی از همین‌ها مرتکب قتل شد. اما هر وقت که یک رذل محارب اعدام می‌شود فریاد و ضجه است که از سیاست باز‌ها و حقوق بشری‌های نان خور اجنبی بلند می‌شود.

تکلیف گرایان طعمه بازیهای سیاسی شده‌اند، و سیاست ناپاک در حال نابود کردن حس مسئولیت اجتماعی و برانداختن نسل دخالتگران متعهد است. جامعه ما چاره‌ای ندارد جز اینکه یا نسل کسانی را که برای امنیت مردم خودشان را به مهلکه می‌اندازند حفظ کند، یا مثل جوامع غربی به پلیس قناعت کند و میدان را برای اراذل و اوباشی که از هیچ روزنه‌ای برای جنایت فروگذار نمی‌کنند باز بگذارد، تا ترس و ناامنی بیش از اینی که هست جامعه را فرابگیرد. فعلا کار در دست مدیرانی است که عشق لبخند زدن به دوربین و ادای مسامحه دارند و فک لقشان به شعار کارفرهنگی! عادت کرده است، کارفرهنگی‌ای که به درد در کوزه هم نمی‌خورد و با این وضع در برنامه‌های صدساله هم «نتیجه» نمی‌دهد. هیچ بیماری و مشکل اضطراری‌ای راه حل دراز مدت ندارد و هیچ مدینه فاضله‌ای هم روی زمین به وجود نیامده، جامعه بدون جمعیت ناهی منکر و تکلیف گرایانی که جانشان را در کفه حفظ امنیت قرار می‌دهند به ناکجاآباد می‌رود، انگل فساد و هرزگی زیرپوست چنین جامعه‌ای رشد می‌کند و همه جا را به خرابی می‌کشد. این مسئولیت بر عهده همه است که اجازه ندهند جامعه به راحتی نیروهای بازدارنده‌اش را از دست بدهد ولی حالا وضعیت ما واژگونه است، طوری که جوانمردان فقط وقتی غرق به خون و روی تخت بیمارستان هستند ارزشمند و قهرمان‌اند، و اگر ایستاده و سالم باشند، مستحق اعتراض و ایرادگیری، یا مخالفت و فحاشی‌اند. به هر حال؛ حتی اگر نگاه‌مان کارکردی و ابزاری هم باشد، باز هم می‌توانیم بگوییم که جامعه به وجود ناهیان از منکر احتیاج مبرم دارد.


تتمه: اگر نسبت به لفظ لباس شخصی که بنده تعریف عامی از آن دارم (هر کس که موقع به خطر افتادن امنیت و حرمت جامعه‌اش منتظر لباس رسمی‌ها نمی‌ماند، نه هر کسی که شهوت درگیری دارد یا از چماق کشی و دخالت خودسرانه لذت می‌برد) حساسیت و آلرژی دارید اسم دیگری انتخاب کنید، دعوایی بر سر اسم نداریم | پیرو حادثه سعادت آباد هر نابغه ای نظریه‌پرداز جامعه‌شناسی شده بود و عاروق سیاسی می‌زد، به نظرم واضح هم هست که چرا مقلدین دانشگاه زده اتفاقات مثبت و جوانمردی ها را به اندازه اتفاقات سیاه مورد توجه قرار نمی دهند.



ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : پنج شنبه 90/3/19

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیداً ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی ، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم.

به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد




ارسال توسط نشریه حضور

سلمان فارسی که رحمت خدا بر او باد، می‌گوید: وقتی که پیامبر (ص) در شان علی (ع) فرمود: من شهر علم هستم و علی، دروازه آن شهر است، منافقان در مورد علی (ع) حسادت شدید ورزیدند و بین خود توطئه کردند تا علی (ع) را در همین مورد (علم) به نظر واهی خودشان ، درمانده کنند. توطئه آنها این بود که چند نفر هرکدام جداگانه نزد علی (ع) بروند و سوال کنند: علم بهتر است با ثروت؟ گفتند: اگر وی در پاسخ هر کدام یکسان  پاسخ گفت، می‌فهمیم که علم او اندک است و اگر پاسخ هرکدام را به‌گونه‌ای داد که با پاسخ‌های دیگر تفاوت داشت، دیگر در این راستا راهی برای عیب‌تراشی و انتقاد از او   نداریم. این توطئه به این ترتیب اجرا شد که یکی‌یکی آمدند و هرکدام جداگانه از آن حضرت سوال کردند.

بقیه اش اینجاست ... بدو بیا


ارسال توسط نشریه حضور

شب آرزوها...اولین شب جمعه ماه رجب را شب لیلة الرغائب نامند

در این شب بزرگی‌ات می‌شود آرزوهایت

کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی.برای خانه ای پر از خوراکی ،برای کمی بیشتر تاپ سواری ...یادت هست؟بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟ امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...

... بقیه اش رو هم جون من بخون حیفه ...


ارسال توسط نشریه حضور
<   <<   46   47   48   49   50      >

اسلایدر