سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشریه حضور
با سلام ... به وب سایت نشریه حضور خوش آمدید ... تلفن تماس 09198269507

 
تاریخ : پنج شنبه 90/7/7

می توان پای گذاشت، جای پای شهدا
زندگیشان این است
که به همراه قلم ، می دود روی خیال آبادم
ازدواجی ست به سبک شهدا
انتخابی زیبا ، می شود آغازش
بعد مهر است و خرید است و جهاز
که به تلفیق مرام شهدا
می شود سبزترین فصل شروع
دارم امید که این خاطره ها ره نمایند من خاک نشین را
به قدمگاه شهیدان و الهی شدگان

 

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!

همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم، تنم می لرزید.

ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان.

این را معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛

چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید:" وجعل بینکم موده و رحمه" روم/21

شهید محمد ابراهیم همت
نیمه پنهان ماه2




ارسال توسط نشریه حضور
 
تاریخ : چهارشنبه 90/7/6

بیچاره مادرم ! مدتی است که گیر داده باید حتماً ازدواج کنی!

مادرم از ترس شهادت، می‌خواهد ازدواج کنم تا شاید به خاطر عروسش هم که شده دست از جبهه دست بردارم . به خاطر این، همه فکر و ذکرش این شده تا مرا سروسامان دهد. این است که هر وقت به مرخصی می‌روم می‌گوید، حتما باید این بار ازدواج کنی. من هم تصمیم گرفته‌ام تا جنگ تمام نشده ازدواج نکنم و تا پیروزی در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر که به مرخصی رفته بودم پایش را در یک کفش کرد و گفت که حتما باید این بار ازدواج کنی.


از من خواست نشانی دختری را به او بدهم تا به خواستگاری‌اش برود. هر چه کردم تا موضوع خواستگاری را عوض کنم نتوانستم.


زیرا این بار با دفعه‌ای دیگر فرق می‌کرد. مادر تصمیم گرفته بود به هر نحوی شده از من نشانی دختری را بگیرد تا از آن دختر برایم خواستگاری کند.


بعد از ساعت‌ها پافشاری، ناچار برای اینکه این قضیه را تمام کنم، نشانی الکی را در قریه نیار به او دادم.


اسم و فامیلی دختر را از من پرسید، گفتم فامیلی‌اش را نمی‌دانم ولی اسمش مریم خانم است.


آن روز مادر خوشحال و خندان برای این که دختر را ببیند و از او خواستگاری کند، از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعت وقتی به خانه برگشت، دیدم عصبانی است. به قول معروف توپش پر بود.


مفصل با من دعوا کرد. در حالی که می‌خندیدم گفتم: ندادندکه ندادند! من که نمی‌خواهم ازدواج کنم. این نشانی را هم به خاطر این که شما را ناراحت نکنم، در اختیارتان گذاشتم.


مادر در حالی که دست از دعوا کشیده بود و همچون من می‌خندید گفت: آخر پسر نشانی‌ای که به من داده بودی، نشانی پیرزن نود ساله‌ای به نام مریم خانم بود. همه او را می‌شناسند با این کار پاک آبرویم را بردی!


آن روز با مادر به خاطر این خواستگاری کلی خندیدیم. ...




ارسال توسط نشریه حضور

مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصف شب بود. پاسدار آهسته و آروم اومدند دم در سالن ایستادند.
همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم.


اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن.
می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم.
طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ اما از کفش اثری نبود.


کمی گشتند و رفتند کنار هم.
در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالای سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا.


نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.


دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد:" آهای دزد! آهای! کفشامو کجا می بری؟! بچه ها! کفشامو بردند!".


پاسدار گفت:" هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم"؛
اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست.
پاسدارا دیدند کار خیطه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دم دره.


گیر کردند به طناب و ریختند رو هم.
بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.




ارسال توسط نشریه حضور

نزدیک کارون بودیم!
اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه.

حاجی گفت:" اکبر چیکار داری؟"
گفت:" می خوام گراز بگیرم" و تا ظهر گودالی رو کند و سرشو با برگهای نخل پوشاند.
منتظر بود شب بشه و گرازی بیفته تو گودال.


شام که خوردیم اکبر کاراته گفت:" بچه ها بریم گرازو بگیریم!"
و بعد، از سنگر رفت بیرون.
بچه ها هم رفتند تا اکبر رو در گرازگیری همراهی کنند.


نزدیک آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم.
اکبر گفت:" صدای گراز بی زبونه".
و دوید طرف گودال.


نزدیک گودال که رسیدیم صدای آدمی رو شنیدیم. ایستادیم و خوب گوش کردیم.
صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم.
خود آشپز بود.


اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت:" تو اینجا چیکار می کنی؟".
آشپز داد زد:" آمده ام سرتو رو ببرم! کله شق!".


خواسته بود استخونها رو بریزه کنار آب، افتاده بود تو گودال.

جیغ و داد می کرد و می گفت:" اکبر کاراته! اگه دستم بهت نرسه؟!

خودم می اندازمت جلو گرازها تا درسته قورتت بدن.

چرا برو بر منو نگاه می کنید؟! بکشیدم بالا، مردم!".
اکبر کمک که نکرد، هیچ؛ گفت: اینم نشد گرازگیری" و رفت.




ارسال توسط نشریه حضور

شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.

بچه ها، همه کپ کرده بودند به سینه خاکریز.دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:" الایرانی!الایرانی!" و بعد هر چی تیر داشتند خالی کردند تو آسمون.
نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند:" القم!القم! بپر بالا".
صالح گفت:" ایرانی اند! بازی درآورده اند!"
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:" الخفه شو!الید بالا!"
نفس تو گلوهامون گیر کرد.

شیخ اکبر گفت:" نه! مثل اینکه راستی راستی عراقیند".
خلیلیان گفت:" صداشون ایرانیه".
یه نفرشون چند تا تیر شلیک کرد و گفت:" روح! روح!"
دیگری گفت:" اقتلوا کلهم جمیعا".
خلیلیان گفت:" بچه ها می خوان شهیدمون کنند."و بعد شهادتین و خوند.
دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ، ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.

همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:" آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!"
هنوز حرفش تومو نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت.

رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم!

حاجی گفت:" اونجا چیکار می کنید؟
گفت:" چند تا عراقی مزدور دستگیر کردیم" و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند.




ارسال توسط نشریه حضور
<      1   2   3   4   5   >>   >

اسلایدر